انتخابات و فلسفه و غیره

من همیشه از شنا کردن خلاف جهت آب خوشم میامده ( منظورم اون معناشه وگرنه که اصلا شنا یاد ندارم!)الانم که میخوام رای بدم نمیدونم تاثیر همین دوست داشتنه یا نه. ولی حداقل وجدان خودم راحت می شه. راستی بین این شعارهای کیلویی که این روزا صدا و سیما میده یکی هست که معلوم روش خیلی فکر شده:   "من رای می دهم پس هستم" !!

کتاب جدیدی گرفتم به اسم " ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری" که داستان برخورد  این دوتا فیلسوف و از زوایای مختلف روایت میشه. اگر علاقه به فلسفه و حواشی اون ، که گاهی از اصلشم جالب توجه تره، دارید اینو از دست ندید.    
"... مور و راسل که هردورا ویتگنشتاین از دوره پیشین توقفش در دانشگاه می شناخت، ممتحنین او شدند، امتحانی که اگر خیلی گذشت به خرج دهیم باید آن را قلابی خواند. در امتحان شفاهی که می بایست به دفاع از رساله خود می پرداخت، سه یار نشستند و مدتی گپ زدند، تا بالاخره راسل رو به مور کرد و گفت: "خوب دیگه چندتا سوال از او بکن-تو پرفسوری"بحث بی سر و تهی در گرفت و در پایان آن ویتگنشتاین به پا خاست و دستی به شانه ممتحنین زد و گفت: "نگران نباشید می دانم مطلب هیچ وقت دستگیرتان نخواهد شد".

ما کجا هستیم؟

به توصیه ایشون، "ما اینجا هستیم "رو خوندم و لذت فراوان بردم. البته لذتی که از انتقال تجربه حاصل میشه نه از خود تجربه. چرا که خود تجربه درعین روانی و زیبایی روایت ،  به شدت تلخ و سیاهه. و دانایی بر هر مطلب شاید لذت بخش نباشه که هیچ بلکه دردناک هم باشه .
احساس میکنم این داستان برای کم کردن درد خود نویسنده نوشته شده و نویسنده حساس در کمال توانایی تجربه اش رو از روی دوش خودش منتقل کرده و حالا من-خواننده، پرستار سالمندانم و میتونم با نگاهی فارغ از زمان به انسان ها و آرزوها و خیال هاشون نگاه کنم. همونطور که خود نویسنده تونسته بود.
این نوشته فقط و فقط ،احساسمه نسبت به این داستان.

یادداشتی از یک دلقک

؛؛ روی بعضی قطعات تصاویر کوتاهی ست از پاریس. نه آن پاریسی که تو دوست نداری ( و پر است از فضله ی حیوانات خانگی و خیابانهای بیهوده آرام و پیرزن های متعصّب و پیرمردهای مغرور و دخترانی که پشت نگاهشان هیچ چیز نیست)، آن پاریسی که همه مان دوست داریم و جز در تصاویر و رؤیای نویسندگان و هنرمندان در هیچ جای دیگری به تمامی موجود نیست! شهری که ردیف نیمکت های خالی است و چراغهای شب تاب، رودخانه های سکر آور و برگهای هزاررنگ پاییز، ایفل ِطلایی و کافه های گرم و شلوغ پر از شعر و موسیقی و آواز... گاهی چقدر خوب است که آدم ها اصلا شبیه فرشته ها نباشند؛؛

اول یک جمله از نوشته بالا رو گذاشتم و خواستم بقیه اشو لینک بدم اما حیفم اومد. میدونی وقتی یکی میتونه تصویرهاشو، به این قشنگی، با نوشتن زنده کنه، حسودیم میشه به خودش و تصوراتش  و قلمش !
داستان- کهنه- زنده شدن شخصیت های داستانی که یادتونه؟ خب حالا یک شخصیت سینمایی از پرده آمده بیرون و داره وبلاگ مینویسه.اون شخصیت همون عروسک گردون- تو فیلم زندگی دوگانه ورونیکه و وبلاگش هم :یادداشتهای یک دلقک .

روزمرگی

"واقعیت اینه که آدم وقتی برای اولین بار عشق زندگیشو میبینه زمان کش میاد و کند میشه. اما کسی ادامه این واقعیت رو نمی گه که بعد از اون زمان تند میشه تا به سر جای اولش برگرده."*
الان زندگی منم همینجوریه فقط از نوع برعکسش: هفته پیش که برای امتحان میخوندم مثل برق وباد زمان گذشت ولی حالا که امتحانو دادم و بیکارم ، روزها انقدر کش دار و سنگین شده که داره خفم میکنه.
دیشب و شبهای قبلش "آواز عاشقانه" چیور رو میخوندم. داستان ها در کمال سادگی  و بدون تنش روایت میشه و با یک نقطه اوج خفیف (در بعضی هم اصلا بدون نقطه اوج) به پایان میرسه ولی تاثیر عجیبی باقی میذاره. اینم رفت تو لیست داستانایی که نمیتونم بفهمم چطور این تاثیرو میذارن. از جهاتی فصای داستان ها شباهت به داستانهای سینگر میدن. اگه از سینگر و داستان هاش خوشتون میاد، اینو پیشنهاد میکنم.

*از" ماهی بزرگ"  ساخته تیم برتون

فلیکر گردی

تا حالا -فلیکر- نرفته بودم و حالا کلی ذوق زده شدم . فردا امتحان دارم و وقت ندارم عکسها رو اینجا آپلود کنم . زحمت کلیک کردن روی لینکها با خودتون!

رضا قاسمی نازنین ( از هودر)
دوتا خانم ژاپنی!