هرچقدر هم احمقانه و مسخره و دپ باشه اما واقعیت اینه که زمانِ ِتحویل سال هم لحظه‌ای مثل بقیه لحظه هاست. با همون درجه کرختی و کسالت باری.

مجموعه ده‌فرمان به صورت یک جا و در یک جلد با همون ترجمه قبلی، چاپ شده. یک جلدش رو برای خودم خریدم و  تو کیفم گذاشتم و با خودم این‌ور اون‌ور می‌برمش. جلدش سیاهه و ابعادش جیبی. درست مثل انجیل. تا حالا حتی یک صفحه هم ازش نخوندم، ولی حس خیلی خوبی بهم میده. هیچی بهتر از این مقدمه مترجم نمی‌تونه حس من بیان کنه:
"در سفر تولد تا مرگ جسمانی هر از چند گاهی با افرادی آشنا می‌شویم که از آن پس با ما همسفر می‌شوند، کیشلوفسکی یکی از آنهاست."

-شاید  بی‌ربط: " وبعد گفت: خوب، خوب دوست ما دیراک هم دینی دارد، و مهمترین اصل دینش این است: خدا وجود ندارد و دیراک پیامبر اوست."(جز و کل)
-شاید بازهم بی‌ربط‌تر: - فکر کنم احساساتی رو که نمی‌تونم از آدم‌ها دریافت کنم از کتابهام دریافت می‌کنم.
-این یکی رسماً بی‌ربطه دیگه: نیم ساعتِ اینجا دست به سینه روبروی مانیتور نشستم تا لاو ترکوندن‌های برادر گرام تموم بشه و من بتونم این ترشحات گهربار رو در وبلاگ بذارم. از اونجا که من به قانون عمل و عکس‌العمل در بین آدم‌ها کاملاً معتقدم، به این فکر می‌کنم که یعنی چه کسی ممکنه تا کله‌ی صبح بیدار بوده و منتظر، تا لاو ترکوندن‌های من تموم بشه؟

گاندی

اما چیزى نمى گذرد که میرا رفته رفته با احساس کششى فزاینده به  مهاتما درگیر مى شود. گاندى هم به مرور درمى یابد که حضور میرا و مصاحبت با او، تعادل میان تن و روان او را در هم ریخته است و این دو با هم در ستیزند. شاید بتوان گمان زد که مهاتما متوجه عنصر جنسى احساسات میرا نسبت به خود شده بود، چرا که او خود نیز در تمام زندگى اش با چنین احساساتى دست به گریبان بود. با این همه چنین به نظر مى آید که خویشتندارى جنسى براى گاندى بیش از آن چه اذعان مى داشت سخت و دشوار بود. او مى دید که این بانوى جوان انگلیسى او را مجذوب خود کرده است، ولى حاضر نبود تن به تمایلات تن خود دهد. در حالى که میرا سعى در نزدیک تر شدن به مهاتما دارد، مهاتما بیشتر و بیشتر از او دورى مى جوید. مى دانیم که در نظریه  هاى روانکاوى کلاسیک جسم بر جان مسلط است، گاندى اما مى خواهد که عکس این نظریه را ثابت کند. او مى کوشد که جنسیت را به معنویت تبدیل کند و بر جسم و تن خود تسلط یابد و خویشتندارى پیشه کند. تن میرا اما نزدیکى با مهاتما را مى طلبد. گاندى این شیفتگى عاشقانه را بیمارى تن مى نامد. آغاز تراژیک عشقى نافرجام؟ یا نخستین جوانه  هاى عشقى افلاطونى میان مرشد پیر ما مهاتما و مرید عزیزکرده اش میرا؟...(+)

یک نگاهی هم به این داستان بندازید. قشنگ.

یک تکه فلفل سبز
افتاد
بیرون از ظرف سالاد:
که چی؟

براتیگان

نوشتن با کی‌برد

خوب دیگه گندشو بالا آوردم. می‌دونم. اینجوری نصفه و نیمه وبلاگ نوشتن نمی‌شه. خودم اغلب اگر به وبلاگی برخورد کنم که مثلاً دوهفته است مطلب تازه ننوشته حس خوبی نسبت به نویسنده‌اش پیدا نمی‌کنم. فقط می‌تونم امیدوار باشم از این حالت دربیاد. همین.

+

بعد از دو هفته‌ای که روزه‌ی کتاب داشتم، بالاخره کتاب "نوشتن با دوربین" را خوندم. البته آخرهای کتابٌ فقط ورق زدم. من به طور کلی به کتاب‌ها یا فیلم هایی که زیاد سروصدا می‌کنن حساسم، یعنی نمی‌تونم برم طرفشون. مثل فیلم مارمولک که هنوزم کامل ندیدم. و مثل این کتاب.
نکات جالب زیادی توی کتاب می‌شه پیدا کرد. مثلاً اینکه از هر ده نفری که آقای گلستان باهشون برخورد کرده نه نفرشون آدم‌های پرت (این کلمه، کلمه کلیدی ِ کتاب) و احمق و بی‌شعوری بودن. یا این‌که اگر آثاری از ایشون مورد توجه واقع شده اصلی‌ترین دلیلش داشتن شعور بوده (چیزی که بقیه ندارن) . ولی یکی از بامزه‌ترین نکات سوال‌های مصاحبه کننده است. مصاحبه با این سوال شروع می‌شه که نقش شما و بقیه هم فکراتون در موج نوی سینما چی بوده، گلستان هم  می‌گه این سوال خیلی پرتِ و اصلاً اعتقادی به موج نو نداره. بعد این سوال به شکل‌های گوناگون تکرار می‌شه و تازه دویست وسی وسه صفحه بعدِ که مصاحبه کننده می‌پرسه " آیا اصلاً شما به جریانی به عنوان موج نو اعتقاد دارید؟"
اِنقدر از این دست حرف‌ها زیاده که حرف‌های منطقی ِ گلستان توش گم شده.  
بازهم دارم می‌رسم به همون تئوری خودم: هیچ دلیلی نداره که تمام صفات خوب یک اثر هنری، در خود هنرمند هم وجود داشته باشه.

+

جمعه صبح در دانشگاه فردوسی نفس عمیق رو نمایش می‌دن و برای ورود باید بری کارت بگیری، اون وقت می‌گم کسی کارت اضافه نداره و احیاناً نمی‌خواد منو مهمون کنه؟ به خدا موقع دیدن فیلم خیلی بچه آرومی هستم ها. می‌تونین از ایشون بپرسین. منتظر یاری سبزتان هستیم.

در بین تمام فیلم‌های مهرجویی، لیلا چیزه دیگه‌ایه. به قول هامون (وقتی می‌خواد کتاب فرانی و زویی رو به مهشید بده) "یه چیزی پر از درد و راز و رنج و عشق."
می‌شه ساعت ها و ساعت‌ها راجع به فیلم حرف زد و خسته نشد و هنوزم کلی نکته تحسین برانگیز دیگه باقی مونده بمونه. یه جورایی عصاره‌ی تمام تجربه‌ی فیلم سازی مهرجوییه.  نظرتون راجع به مونولوگ آخر فیلم چیه؟ من رو یاد نویسنده های نابغه ای می ندازه که طی یک لحظه شهود، این پایان و این جمله‌ی معرکه به ذهنشون خطور کرده باشه.
"شاید یه روزی وقتی این داستانو برای باران، دختر رضا، تعریف کنن خنده‌اش بگیره، که اگه اصرار مادرجون نبود، اون هیچ وقت پا به این دنیا نمی‌ذاشت."

دیشب و شب‌های قبل‌ترش:
به خودم بی‌اعتماد شدم. غریبه. یک آدم جدید داره توی من درست می‌شه. هنوز صورت نداره. فقط حجمه.
یا خالیه خالیم یا زیادی درهم و برهم و مغشوش. نتیجه هردوش اینه که چیزی برای گفتن ندارم.

امشب:
برف آمد و سبکم کرد. یا درست‌تر بگم منو شست. مغز مغشوشمُ پاک کرد.
حالا دیگه می‌تونم تا زمستون بعدی یه جوری تحمل کنم.
دلم برای آدم‌هایی که قبل از اختراع سیگار زندگی می‌کردن می‌سوزه. طفلکی‌ها لذت سیگار کشیدن زیر برف توی یه خیابون خالی رو تجربه نکردن.

Wash me away
Clean your body of me
Erase all the memories
They'll only bring us pain
And I've seen all I'll ever need