مسخ


پسر در را باز کرد. داخل خانه شد. خانه  سرد بود. روی مبل راحتی نشست و کنترل را برداشت. تلویزیون روشن شد و پسر خیره شد به اون. فکر کرد چقدر این برنامه چرنده. فکر کرد بلند بشه زنگ بزنه به یکی. فکر کرد بلند بشه چیزی بخوره. فکر کرد می تونه کتاب تازشو بخونه. فکر کرد می تونه بخوابه. تصویرِ ِ تلویزیون برفکی شد. پسر تکون نخورد . خیره بود به تلویزیون. صدای در آمد. کسی در را  باز کرد و به داخل آمد. تلویزیون روشن بود و اتاق خالی. تلویزیون را خاموش کرد. رفت. پسر جزیی از مبل راحتی شده بود. همچنان خیره مانده به تلویزیون.

ادریسی ها

و بالاخره خانه ادریسی ها تمام شد.

"بهتر است به واقعیت نزدیک نشویم، تهِ چیزها را نبینیم. در بچگی برایم عروسکی خریدند، موهای بور لوله لوله داشت، چشم‌های فیروزه‌ای، به قشنگی رویا بود، با فشردن پهلوها می‌خندید و گریه می‌کرد، می‌گذاشتمش روی طاقچه،  از دور نگاهش می‌کردم، تا روزی شیطان به جلدم رفت و با کارد شکم عروسکم را جر دادم. می‌خواستم راز خنده و گریه‌ی او را بدانم، آن وسط به جز پوشال و یک مشت جعبه کوکی چیزی ندیدم. خیالبافی‌ها دود شد و به هوا رفت، عروسک آش و لاش را با سرخوردگی دور انداختم. سرچشمه‌ی شادیم را با دست خودم نابود کردم. ... با دیدن هرچیز زیبا، شکوهمند و حتی مقدس، آرام نمی‌گرفتم، آنقدر جلو می‌رفتم تا جعبه زنگ خورده را پیدا کنم، یا در خیالم بسازم. "

مرثیه ای بر یک رویا


اول این رو بخونید: ( از مصاحبه با احمدرضا احمدی )

•به نظر شما آثار تئوریک در حوزه ادبیات چقدر به شاعر و نویسنده در ارائه کار بهتر کمک مى کند؟
من اصلاً به این مسئله قائل نیستم و آن را قبول ندارم. تمام آدم هایى که کار هنرى در ایران کردند، الزاماً به مباحث تئوریک اتکا نداشتند... با تئورى مى شود حرف هاى مهم زد و مصاحبه کرد. کار خلاقه نیست. من هیچ وقت تئورى نخواندم تا شعر بگویم. چون به عقیده ام چیز مضحکى خواهد شد. هنرمندى که از درونش مى جوشد و خلق مى کند، خود نمى داند چگونه این جوشش اتفاق مى افتد و اثر پدید مى آید. به نظرم آنها که با تئورى کار کردند در نهایت تبدیل به چیز مضحکى شده است که من به آن مى گویم سوپ طبى که چقدر آب و چقدر سبزى بریزند که به نظرم آن هم خوشمزه نخواهد بود.

فکر می‌کنم یکی از مهمترین دلایلی که باعث شده از هر ده نفر ایرانی یک نفر خودش رو نویسنده و شاعر و به طور کلی هنرمند ببینه، امثال همین حرف‌هاست. این که همه چی از اون درون میاد و احتیاج به صافی نداره. البته من هم چندان به آموزش آکادمیک اونم از نوع ایرانیش اعتقادی ندارم. اما این نقل قول بالا رو جماعت اکثرن به این برداشت می‌کنن که مهم بیان ِ اون چیزیه که درونشونه. دیگه گور بابای تمرین نوشتن و درکِ خواننده و زیبایی شناسی و قالب و بیان و هزار تا چیز دیگه. کاش امثال هوشنگ گلشیری تو این مملکت زیاد بودن.

پ.ن: احمدرضا احمدی رو اول با شعرهاش شناختم و بعد با مستندی که ناصر صفاریان ازش ساخته بود. حالا هم با خوندن این مصاحبه بیشتر از قبل دوست دارم ببینمش. از سابقه کاریش در کانون خبر نداشتم. کار کردن در کانون پرورشی فکری یکی از اون هزار تا کاریه که خیلی دوست دارم انجام بدم.

امشب

یکی از هم خونه ایها مشغول فوتبال و یکی دیگه هم چند متر این طرف تر داره زور می زنه بخوابه. آخه فردا صبح کلاس داره. منم که مثل همیشه اینجام و دارم " no body home " رو  گوش می کنم. گذاشتمش اون پایین. زیر آرشیو.  می تونی همراه من بخونی.

اینجارو باید یواش و با احساس بخونی:
 got a little black book with my poems in.
Got a bag, got a toothbrush and a comb.
When I'm a good dog they sometimes throw me a bone

اما اینجا باید دندون هاتو رو هم فشار بدی و با غیض بگی:
Got thirteen channels of shit on the TV to choose from.

و قسمتی که من دوستش دارم و هربار فقط با بغض تو گلو می تونم بخونمش:
And I got a strong urge to fly,
But I got nowhere to fly to ...fly to... fly to... fly to.
Ooooo Babe,
When I pick up the phone,
There's still nobody home.

گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم!

نیمه غایب

دوباره ‌خونیِ " نیمه غایب " خیلی عالی بود. خیلی چیزها یاد گرفتم  و خیلی لذت بردم. شب‌ها یواش یواش می‌خوندمش که دیرتر تموم بشه. البته وقتِ دیگه‌ای هم نمی‌شد خوند. اینجا شب‌ها وقتی همه خوابن ساکتِ و می‌شه تمرکز کرد.هر شب یک فصل رو ‌می‌خوندم و فردای اون شب ذهنم با شخصیت اول اون فصل درگیر بود. مثل زمانی که جنایت مکافات رو می‌خوندم وتا کتاب تموم نشد هرشب کابوس ‌دیدم.
همون‌طور که در مورد پاگرد هم قبلن نوشتم، هم زمانی وقایع داستان با زمانِ من خواننده یکی از ویژگی‌های جذاب رمان ِ. حالا بیشتر حسرت خوندن داستان‌هایی با موضوعات هم‌زمان در ایران رو می‌خورم. حیف این همه موضوع و فضای جذاب نیست؟

...And if I show you my dark side
Will you still hold me tonight?
And if I open my heart to you
And show you my weak side
What would you do?
Would you sell your story to Rolling Stone?
Would you take the children away
And leave me alone?
And smile in reassurance
As you whisper down the phone?
Would you send me packing?
Or would you take me home? ...
همین

اسفار کاتبان


ببینین یوسا چی میگه:
اما قدرشناسی من به خاطر این تسهیلات فوق‌العاده، به معنای اعتقاد به این ادعا نیست که خواندن بر صفحه‌ی کامپیوتر می‌تواند جانشین مطالعه کامپیوتر شود. من نمی‌توانم بپذیرم که  عمل مطالعه آنگاه که نه در پی مقصودی عملی است و نه در طلب اطلاعات و برقراری ارتباطی فوری، می‌تواند بر صفحه‌ی کامپیوتر آن رویاها و لذت حاصل از کلمات را با همان حس صمیمیت و همان تمرکز ذهنی و خلوت معنوی که از مطالعه‌ی کتاب حاصل می‌شود، در یک جا گرد آورد.

شهر خدا

اینجا، خونه‌ی ما، به معنای دقیق کلمه، آخر شهر ِ. اگر سمت راستتو نگاه کنی تهِ بلوار رو می‌بینی و بعد هم حجم تاریکی پشتش. اگر سرتو به چپ بچرخونی، چراغ‌های روشنِ شهر رو می‌بینی. شب‌ها که خیلی حوصله‌مون سر رفته می‌ریم بیرون می‌شینیم. روی پله های فلزی مغازه‌ی بالای خونه‌. گاهی بقیه بچه‌ها هم از طبقه‌های بالا میان و چای می‌خوریم و حرف می‌زنیم. البته بیشتر خالی می‌بندیم از سال‌های اولی که اینجا بودیم و از چه کارهایی که نکردیم و با کیا خوابیدیم و چه جوری مست کردیم. یا از فلان درس و فلان استاد که سر کلاس چی کار کرده. گاهی هم ماشین پلیسی میاد رد می‌شه و چپ چپ نگاهمون می‌کنه و ما هم چپ چپ نگاهش می‌کنیم شاید بیاد پایین و به ما گیر بده. اینجا زندگی دانشجویی سه شق بیشتر نداره. یا اهل درسی و کاری به بقیه نداری. یا اهل دختر بازی و درسا رو ناپلئونی پاس میکنی. یا این‌که نه عرضه دختر تور کردن داری و نه عرضه درس خوندن، به هرکدوم یه ناخنکی می‌زنی. و حداکثر تفریحت هم اینه که خوش‌تیپ کنی و بری تو دو تا و نصفی خیابون با کلاسِ شهر، دخترها رو دید بزنی. حداکثر فعالیت فوق برنامه‌ای که با دوستات می‌تونی انجام بدی اینه که جمعه‌ها بری پیک نیک، بند دره. بند دره یه جایی تو همون تاریکی سمت راست خونه است.
 

قبل از غروب

قبل از غروب هم رفت تو لیست فیلم های مورد علاقه ام. یک فیلم عاشقانه بدون اشک و آه و ناله . و البته بدون اشاره مستقیم به عشق. مربم پیشنهاد دیدنش رو بهم داد ولی هنوز خودش ندیده!

این لبخند و نگاه سربالا رو دوست دارم