۱. همون طور که واضح و مبرهن ِ، من به قولم عمل نکردم و به آقا سبیلوئه سر زدم. اونم دوبار! و سه تا کتاب خوب گرفتم: "چرا ادبیات" از دوتا موجود دوست داشتنی (یوسا و کوثری)،  "نیمه غایب" سناپور که به یکی داده بودم و خورده شده بود  و "روزی روزگاری دیروز" که مجموعه داستانِ از مجله نیویورکر.

۲. این خانه ادریسیها رو نمی‌دونم چرا نمی‌تونم تمومش کنم. بعضی کتاب‌ها هست که در حین خوندن متوجه می‌شی فقط داری می‌خونی تا تموم بشن. این هم جزو همون‌هاست. اینم بگم البته که قدرت نویسنده در خلق این همه صدای مختلف و زنده واقعاً میخکوبم کرد. ولی 600 صفحه خوندن در حالی که اصلی ‍ترین اتفاقی که مدام تکرار می‌شه حرف زدنه، خسته‌ام کرده.

 

شرق

مصاحبه سیمین دانشور در حد خوندن خاطرات یک آدم معروف جالب بود. نه بیشتر. فکر نمی‌کنم هدف تحریریه ادبی شرق و یزدانی خرم این‌جور مصاحبه بود اما  به نظرم مصاحبه کننده زیادی تحت تاثیر شخصیت دانشور قرار گرفته بود و رسماً میدون رو برای دانشور خالی کرده بود. خوبی‌اش این بود که اینجوری بیشتر می‌تونستی با شخصیت خود نویسنده آشنا بشی. گاهی فکر می‌کنم با خالق آثار هنری آشنا نشم بهتره. همون تصویر ذهنی که ازشون دارم بسه.

پ.ن: راجع به اون تیکه از مصاحبه که از ناجی و مهدی موعود حرف زده بود نظر خاصی ندارم. یه اظهار نظر شخصیه، اما این اشتباه یا حماقتِ که به خاطر این حرف بهش حمله می‌کنن. واقعاً مسخره است که بین قشر تحصیل کرده، دینداری داره تبدیل به تابو می‌شه. به همون داغی که اوایل انقلاب بی دینی تابو بود. فقط به خاطر جوِِ زمانه.

بی عنوان

۱. نمی‌دونم چی باید بنویسم. حرف زیاده ولی چیزی اینجا نمی‌یاد. برگشتم بیرجند - شهر دانشجوئیم، احتمالاً برای ترم آخر. با دوتا از هم‌خونه‌ائیهای سابقم زندگی می‌کنم. الان جفتشون خوابن و همه جا اساسی تاریکِ. آخه از در ورودی باید هشت تا پله رو بشماری بیای پایین تا برسی اینجا. سهم اینجا از روشنایی بیرون فقط یک پنجره با عرض 30 سانتی‌متر و طول 3 متره. تازه شیشه ها هم مشجره و نور طلایی خیابونِ بیرون از پنجره نمی‌تونه این طرف‌تر بیاد. با این همه اینجا رو دوست دارم. بعداً بیشتر ازش می‌نویسم.

۲. حالا مریم هم اینجا می‌نویسه. همیشه از وبلاگ‌های عشقولی و سانتیمانتالی بدم میامده، امیدوارم هیچ کدوممون اینجا دچارش نشیم!

۳. اینجا یک کتاب فروشی بیشتر نداره. یه آقای سبیلویی با هیکل نسبتاً گنده که که بازم نسبتاً خجالتیه. انصافاً کتاب‌های خوبی هم میاره. هفت هشت تا کتاب نخونده داشتم و با خودم آوردمشون اینجا و قراره تا اون‌هارو نخوندم به آقا سیبیلوئه سر نزنم. فعلاً دارم جلد دوم خانه ادریسیها  رو می خونم. جلد اولش رو یک ماه پیش خوندم.

۴. امشب بعد از عمری فال ناپلئونی گرفتم، نیت رو نمیگم چی بود ولی فقط همین بس که تا حالا اینجوری جناب ناپلئون جواب مثبت به من نداده بود!

نقطه سرخط

 
همه جا ساکت و تاریکِ. همه خوابن. گاهی از پنجره صدای رد شدن ماشینی میاد و قاطی آهنگ فهرست شیندلر می‌شه. دارم احساسش می‌کنم. یواش یواش دارم عوض می‌شم. یه مرحله دیگه از زندگیم که هیچی ازش نمی‌دونم. بیشتر به سقوط شبیهه تا رشد یا پیشرفت. تا وقتی ثبات ندارم دوست ندارم اینجا  بنویسم، چرند بنویسم. هر وقت تونستم - ثابت شدم - برمی‌گردم.

و این آخرین برای مریمِ. از مرشد و مارگریتا.

مارگریتا به مرشد گفت: «به سکوت گوش بده» شنها زیر پای برهنه‌ی مارگریتا صدا می‌کرد. «به سکوت گوش بده و لذت ببر. این همان آرامشی است که در زندگی رنگ آن را هرگز ندیده بودی. آنجا را نگاه کن، خانه ابدی تو آنجاست. این پاداش تو است. از همین‌جا کرکره های پنجره را می‌بینم و تاک خزنده‌ای زا که تا زیر سقف رسیده. آنجا خانه‌ی توست; خانه‌ی ابدی تو... شبها مردم به دیدنت خواهند آمد، مردمی که دوستشان داری، مردمی که هرگز آزاری به تو نخواهند رساند. برایت آواز خواهند خواند . ساز خواهند زد و خواهی دید که زیر نور شمع اتاق چقدر زیبا است. با همان کلاه کثیفت به خواب خواهی رفت، با لبخندی بر لبانت خواهی خوابید. خواب قدرتمند و خردمندت می‌کند. و هرگز نمی‌توانی مرا از خود برانی. بالای سرت مراقب خوابت خواهم بود.»
مارگریتا چنین می‌گفت و در کنار مرشد به خانه‌ی ابدی‌شان می‌رفت. برای مرشد کلمات مارگریتا گویی پچ پچ رودخانه بود که در هوای پشت سرشان پرواز می‌کرد و خاطره‌ی مرشد، خاطره‌ی لعنتی گزنده، کم کم محو می‌شد. او از بند رسته بود.

مچکرم گوگل

هی این گوگل داره دیوونم میکنه! فکرشو بکن می تونی هرجا را بخوای نگاه کنی. آی آدمها یکی از بالا داره نگاتون می کنه.

منهتن

روزمرگی ها


۱.
بالاخره این کوه سرگردان‌ - جلد سوم سه گانه سیمین دانشور هم قراره چاپ بشه. امیدوارم این قراره مثل بقیه قرارها نباشه.

۲. از مجلس چند شب پیش چند شاخه گل مریمش به من رسیده. یه دونه اشو گذاشتم بین گوشی و تلفن تا بوی مریم بگیره. ولی چه فایده که هیچ کس تلفن نمی زنه!