خوان رولفو

 مجموعه‌ای کتاب را نشر آفرینگان چاپ می‌کرد و می‌کنه به اسم شاهکارهای کوتاه. تمام داستان‌ها از نویسندگان خارجی هستن و مترجم هم احمد گلشیری ِ. کتاب‌ها شامل "زندگی من ِ" چخوف، "از عشق و دیگر اهریمنانِ"‌ مارکز، "چه کسی پالومینو مولرو را کشتِ" یوسا، "ناپدید شدگان" و "نفرین ابدی بر خواننده‌ی این برگ‌ها" نوشته‌ی مانوئل پوییگ و بالاخره "پدرو پارامو" نوشته‌ی خوان رولفو می‌شه. البته دوتا کتاب دیگر هم اگر اشتباه نکنم در ادامه همین مجموعه یک نشر دیگه چاپ کرده که فکر نکنم بشه بهش شاهکار گفت. مثلن "گرسنه" نوشته کنت هامسون.
تجربه خوندن پدرو پارامو خیلی محشر بود.  مثل حس کردن چیزی که قبلن تجربه اش نکردی. یا راجع بهش فکر نکردی. شاید یه جورایی این همون انتظار اصلی باشه که از خوندن  دارم:  درک و لمس  دنیاهایی خیلی دورتر از دنیای خودم.  و چقدر عالی می‌شه راهنمات در این دنیای جدید کسی باشه که به کارش وارده. می‌دونه تو را از چه راهی ببره که وسط کار دستشو ول نکنی، خسته نشی، یا به فکر دنیای خودت نیفتی، یا از همه مهمتر هی فکر نکنی که اینجای دنیاش گنگِ یا مشکل داره. به این دوتا لینک هم یه نظری بندازین - بد نیست:

     {آسمان سرزمین سوزان من}

- وقت خوابیدن است.
خوان رولفو: وقت تلاش براى خوابیدن است. مى دانى؟ بعضى وقت ها دلم مى خواهد که هیچ وقت صبح نشود.
 { مصاحبه فرناندو بنیتس با خوان رولفو}

احمدی‌نژاد قراره فردا  اینجا بیاد. در و دیوار شهر پر شده از تبلیغ‌های روش‌های خدمت‌گذاری به مردم، دولت خدمت‌گذار، اسلام ناب محمدی، رجایی، حماسه مردمی، میعاد با رییس جمهور و از این چیزها. عصری که از کلاس برمی‌گشتم دوتا کارگر داشتن جدول‌های بلوار را رنگ می‌زدن، بلواری که منتهی می‌شه به دانشگاه. در دانشگاه هم مشغول نما سازی ساختمون و صاف کردن زمین برای جای پارک ماشین‌ها و رنگ زدن سردر بودن. یادم میاد از اولین وآخرین باری که خاتمی آمده بود. حداقل شش  نفر زیر دست و پا له شده بودن. احتمالن این بار تلفات بیشتره. ببینم اصلن کی اهمیت میده؟ اگر بتونم میرم تا از نزدیک آقای رییس جمهور را ببینم. اگر شد همین جا می‌نویسم.

سال های دور از خانه

این بلاگ اسکای یهو انقلاب کرده. قالب من رو هم که پرونده. نمیدونم چرا همه چی رو زده پاک کرده و مثل بچه آدم انتقال نداده. امکانات که به نظر بیشتر شده تا استفاده کنم ببینم چطوره.

پ.ن: بعد از کلی سر و کله زدن با این بلاگ اسکای زبون نفهم - قالبم رو برگردوندم و تغییرات رو هم اعمال کردم. واقعن احساس شرمندگی می کنم که چند وقتی این وبلاگ خیلی بی خاصیت شده. چند تا کتاب خوب خوندم که به زودی راجع بهشون می نویسم.

خمیر بازی


بعضی از رفتارها، عکس‌العمل‌ها یا صحنه‌ها را در طی روز می‌بینم که برایِ من یه جور مواد خام ادبی‌ان. اگر قرار بود یه روزی داستان‌نویس بشم، حتمن ازشون استفاده می‌کردم. اما همونطور که به سرعت اتفاق می‌افتن به سرعت هم از یادم میرن. در اینجور مواقع اکثرن یاد اون قهرمان قله‌های(؟) کلیمانجارو می‌افتم. که در لحظات مرگ به یاد طرح و یادداشت‌هاش بود که برای استفاده در داستان‌ ننوشته‌اش جمع کرده بود. فعلن این دوتا یادمه:

تو تاکسی، کنارت ساکت نشسته و با روکش پشت صندلی راننده بازی می‌کنه. رویِ روکش دست می‌کشه، به جبران ِ حرف‌های نگفته.

در یکی از راهرو‌های موزه یک عده دانشجو جمع شده بودن و استادشون داشت درباره تابلوی ریورا حرف می‌زد، چون جا برای رد شدن نبود ایستادم تا حرفشون تموم بشه. بعد توجهم رو یه پسری جلب کرد که دقیقن پشت به بقیه ایستاده بود. اگر استاد رو مرکز دایره بگیریم همه رو به مرکز بودن و اون پشت به مرکز. موهای بلندی داشت که از پشت بسته بود و نسبتن لاغر بود و البته تابلو بود که جزو همین دانشجوهاست. چیزی که توجهم رو بیشتر جلب کرد لبخندش بود. لبخندی که  انگار داره به مخاطبش می‌گه برای من نقش بازی نکن، من می‌شناسمت. برای دیدن مخاطب لبخند برنگشتم. می‌تونست یه دختر باشه مثل بقیه. استاد حرفش تموم شد و راه باز شد. دیگه ندیدمش.


نظریه سوراخ کرم رو شنیدین؟ خوب این نظریه می‌گه وقتی که فضا زمان اِنقدر کِش بیاد که دوتا از بازوهای این فضا در یه محلی خیلی نزدیک به هم قرار بگیرند می‌تونه یه سوراخی از این بازو به اون بازو تشکیل بشه. فایده‌اش هم اینه که اگر بتونی از این سوراخ عبور کنی تونستی از یک فضا زمان به یک فضا زمانِ مثلن دومیلیون سال بعد یا قبل بری. گاهی تو زندگی هم از این سوراخ کرم‌ها پیدا می‌شه. امروز یکی‌شو کشف کردم: نمایشگاه هنر مدرن، موزه هنرهای معاصر. واقعن از حد توصیف با کلمه خارجِ. فقط می‌تونم بگم لحظاتی که جلوی تابلوی 2 متری کار پیکاسو ایستادی و می‌تونی از فاصله نیم متری اثر رو ببینی  یا ساعت‌ها به کارهای عظیم مارک روتکو نگاه کنی یا نقاشی دیه‌گو ریورا را با یه قاب ساده می‌بینی و میتونی با یه ذره دقت رد قلمو یا برجستگی‌ها رو در تابلوها ببینی، جزو لحظات زندگیت محسوب نمی‌شه. یا شاید هم برعکس، جزو اصلی‌ترین لحظات زندگیت باشه.
اگر هنوز ندیدین بشتابید که این سوراخ کرم تا آخر هفته بیشتر باز نیست.

هری پاتر و مارکوپولو و باقی قضایا


۱.
آرامش فکری ندارم: نمی‌تونم کتاب بخونم. آخرین کتابی که خوندم "هتل مارکوپولو" نوشته خسرو دوامی بود که بعضی داستان‌ها واقعن عالی بودن. کاملن بالاتر از سطح داستان نویس‌های داخلی، مثل داستان هتل مارکوپولو.  و بعضی‌ها را هم من نفهمیدم، مثل شاهد. باید دوباره و سه باره کتاب را خوند.

۲. هری پاتر تازه زیاد به دلم ننشست. فکر می‌کنم اصلا این جلدش یک کتاب مستقل (مثل قبلی‌ها) نبود. بیشتر مثل مقدمه‌ای بود بر جلد آخر. یه جورهایی حس می‌کنم رولینگ خواسته بود اون ساختار همیشگی جلدهای قبل رو از بین ببره، یا حداقل این یکی مثل قبلی‌ها نشده بود. منظورم از ساختار، ترتیبِ وقایع ِ  داستانِ: شروع با خونه دورسلی‌ها، یک سری اتفاقات عجیب و نا مربوط، وقایع مدرسه و ادامه اون اتفاقات، حدسی که هری می‌زنه و همه مخالف اون حدسن، درگیری نهایی در جایی خارج از محیط مدرسه و پیروزی هری، توضیحات و وصل کردن وقایعِ بی ربط به هم‌دیگر. اما در این جلد تفاوت نسبت به قبلی ها زیاده و ار همه مهمتر مرگ دامبلدور و رو شدن چهره اسنیپِ که بی توضیح باقی می‌مونه. در ضمن این منفی نشون دادن چهره اسنیپ به نظرم یکی از همون شگردهای رولینگ برای غافلگیر کردن خواننده است : در قسمت توضیح هر کتاب میفهمیم که فلان شخصیت منفی مثبت بوده و برعکس. احتمالن در جلد بعد هم باید منتظر تطهیر اسنیپ باشیم.
 

عذاب وجدان

"تمام دفترچه یادداشت‌هایم  را به فرانچسکو داده‌ام و او دارد با دقت و با قیافه‌ای جدی آنها را می خواند. به قدری عصبی شده‌ام که می ترسم طاقتم طاق شود.
مرتکب اشتباه بزرگی شدم. ما نمی‌توانیم یادداشت‌های خود رابه دست کسی بدهیم تا آن را بخواند. چون بعداً، از آن شخص متنفر می شویم. او به تمام احساسات ما، بد و خوب ما وارد می شود. حس می کنم که در مقابل نگاهی بی اعتنا لخت و برهنه مانده‌ام."