دو سه سال پیش رفتم سراغ کتاب‌هایی که چهار پنج سال قبل‌ترش خونده بودم. اون موقع خنده‌ام گرفت از برداشت‌هایی که از کتاب‌ها داشتم. برای خودم، در سن 17 - 18 سالگی اون نوع برداشت درست و حتی سطح بالاتر از بقیه هم‌سن‌هام بود. اما حالا وقتی با تجربه‌ی زندگی‌ام به کتاب نگاه می‌کنم، چیز دیگه‌ای می‌بینم. مثلاً الان نمی‌تونم درک کنم چطور یک پسر یا دختر 17 -18 ساله می‌تونه کتاب‌های سلینجر رو بفهمه.
حالا رسیدم به جایی که بازهم فکر می‌کنم از کتاب‌هام عقب موندم. باید بذارمشون کنار، زندگی کنم و بعد برم سراغشون. به عبارت درست‌تر کتاب‌ها دارن من رو پس می‌زنن.
چخوف داستانی داره (اسمشو یادم نیست) که جوونی، سر یه شرط بندی چند دهه از عمرش رو تو یک زندان خصوصی می‌گذرونه. تو اون سال‌ها فقط کتاب می‌خونه و بعد در آخر داستان توی نامه‌اش می‌گه که از طریق کتاب‌ها به همه جا رفته و همه‌ی کارهایی رو که یک بشر می‌تونه، انجام داده و غیره. ولی حالا می‌فهمم اشکال اصلی داستان اینه که به نظرم ادبیات مایه اصلیشو از زندگی می‌گیره و وقتی تو نتونی زندگی کنی اون‌وقت چطور می‌خوای ادبیات رو درک کنی؟

قابل توجه برادران و خواهران کتابخون:
لطفاً اگر کتابی، مقاله‌ای، ویژه‌نامه‌ای و یا هر متنی در زمینه های مرتبط با موضوع  "مرگ" سراغ دارید یا خوندید که قابلِ توجه بوده، آدرس و شناسنامه‌اش رو به من هم بدید. فقط لطفاً کتاب‌های اسلامی را فاکتور بگیرید. ممنونم.

یک نکته دیگه راجع به رولفو هم باید به حرف‌‌های سابقم اضافه کنم:
به نظرم میاد همونطور که کتاب شاهکار ِ "خانه زیبارویان خفته" نوشته "یاسوناری کاواباتا" اصیل‌ترین خصلت های یک ژاپنی (شرقی) رو نشون میده و نماینده‌ی روح ژاپنیه، کتاب دشت سوزان هم دقیقاً اصیل‌ترین خصلت آمریکای جنوبی‌ها رو نشون میده.
 نکته جالب‌تر این‌جاست که هر دو کتاب، علیرغم دارا بودن این موضوعات به شدت بومی، استقبال و معروفیت جهانی فوق‌العاده‌ای دارند.

موریانه

 روزها سنگین و کند می‌گذره، جون آدمو به لب می‌رسونه تا شب بشه، تا یک روز بگذره، تا یک هفته بگذره، تا عید بشه، سال تموم شه. یکی نیست بگه مگه قرار ِ بعدِ عید چی بشه؟ بازم همین آش و همین کاسه.
امشب همینطور که پیاده می‌رفتم شمردم: از هر پنج تا ماشین یکی "یاحسینی"، "یا ابوالفضلی" یا چیزی مشابه این نوشته بود روی شیشه عقب یا کاپوت‌ها. بعضی‌ها هم پرچمی آویزون کرده بودند. از ماشین‌ها هم حالا می‌تونی صدای نوحه رو در همون حد بلندی صدایی که قبلاً اوپس اوپس پخش می‌کردن، بشنوی. تو هر خیابونی هم حداقل دو بار جلوی هر ماشینی رو می‌گرفتن و چایی تعارف می‌کردند. اکثر این‌هایی که من دیدم لباس مشکی داشتن و سر وضع تمیز و موهای ژل مالیده. همین.
فقط داشتم فکر می‌کردم سهم هر کدوم از این جوون‌ها از اون تیراژهای 2000 یا 3000 تایی کتاب که حداکثر 15 جلدش می‌تونه تو این شهر پخش بشه چیه؟ چه انتظاری دارم ازشون وقتی که تنها منبع تغذیه فکریشون صدا و سیما است و یا دست بالا تلویزیون‌های چرند لس‌آنجلسی. روزنامه‌ی رسمی و جاافتاده‌ی اینجا خراسان ِ. تاحالا یادم نمیاد در صفحه‌ی ادبی‌اش معرفی یا نقد یک کتاب حتی بازاری هم دیده باشم. البته معرفی کتاب از نوع دینی‌اش که دیگه روتین کاریشونه و گفتن نداره.
ببینم اصلاً فرهنگ کیلویی چنده اینجا؟

+بهت (اگر نویسنده نمی گفت این آدم ها دانشجو هستند - شما متوجه دانشجو بودنشون می شدید؟)

من تقریبن در همه‌ی موارد اینجوری فکر می‌کنم:

احمق را موافق حماقتش جواب مده مبادا تو نیز مانند او بشوی.
احمق را موافق حماقتش جواب بده مبادا خویشتن را حکیم بشمار(ی).

باز هم خوان رولفو

عکاس: خوان رولفویک زمانی ایشون پیشنهاد خوندن کتاب‌های رولفو و به خصوص "دشت مشوش" را به من کرد. که خوب نتونستم کتاب‌ها را پیدا کنم، تا جفت کتاب‌ها تجدید چاپ شد و از پدروپارامو که براتون نوشتم، اما حالا از"دشت سوزان". کتاب را نشر ققنوس چاپ کرده و اسم مترجم برای من آشنا نیست (فرشته مولوی) چاپ اول کتاب 1369 بوده و دیگه این که این یک مجموعه داستان ِ و نه رمان. البته من خیلی بیشتر از رمان پدروپارامو ازش لذت بردم. هرچی به آخر کتاب نزدیک تر می‌شدم درجه هیجان زدگیم بیشتر می‌شد. می‌تونم به جرئت بگم این کتاب شبیه هیچ کتاب دیگه‌ای نیست و مشابه‌اش را تا به حال نخوندین. تقریبن همه‌ی داستان‌ها ساخت مدرنی دارند و در شروع هر داستان نمی‌دونین که قراره توی چه جور کشمکشی قرار بگیرید. شروع هر داستان تقریبن وسط یک ماجرا(ی برای شما بیگانه) است و در پایان هم خبری از ضربه یا گره گشایی و این چیزها نیست. که شاید دلیلش این باشه که خود موضوع به قدری تاثیرگذار و گیج کننده (به معنی گیجی شیرین سیگار ِ بعد از یک هفته ترک)است که دیگه اصلن احتیاجی به این نوع پایان بندی نیست.
یک نکته جالب اینه که شخصیت داستان‌ها از حد روستایی مکزیکی بالاتر نمیاد و در داستان هم خبری از جرواجر کردن روح شخصیت‌ها ( به سبک پیر و پاتال‌های روسی) نیست. ولی نهانی‌ترین و اصلی‌ترین و شاید همیشگی‌ترین خصلت‌های یک انسان را می‌تونید ببینید یا کشف کنید. البته این را هم بگم که کتاب فوق‌العاده تلخ و سیاهه.     
می‌تونم رولفو را مجسم کنم که داره برای بار هزارم ذهنشو به گا می‌ده تا یک داستان سه صفحه‌ای رو به سرانجام برسونه. طولانیترین داستان 12 صفحه است اما بی‌اغراق بعضی از داستان‌ها به اندازه‌ی یک رمان تاثیرگذاره و معلومه که چه دست توانایی اون را نوشته.
اگر یک وقت این کتاب را دیدید اول ورقی بزنید اگر خوشتون آمد بخرید، آخه سلیقه من خیلی هچل هفتِ. اینو گفتم بعدن فحشم ندید.

+{دشت سوزان}

لذت نصفه شبی

قصد نوشتن نداشتم اما حیفم آمد این شعر و لینک را نذارم.

؛خم شده روی پیشخان قراضه‌ی باری ارزان
تا چیزی بفهمد از این جهان

دود سیگار گوشه‌ی لبش را دوست دارد
که می‌رود
لا به لای خیال‌هایی که کنار قراضه نشسته‌اند

جاز را دوست دارد
صحنه‌ی آخر فیلم‌ها را دوست دارد
زنهای اول شب را دوست دارد
مردی
که خم شده
روی پیشخان دیروز
تا چیزی بفهمد از این جهان؛  

-از پوکه باز

ایکاروس بودن سخته ولی حقیقته. با بال‌هایی که نیمه‌ی دیگه‌ام بهم داده بود تا نزدیکای خورشید رفتم. ولی همیشه نمی‌شه نزدیک خورشید موند. حالا زمان سقوطِ. شاید بعدها هم تونستم خورشید رو از این فاصله ببینم، ولی خاطره این اولین بار محال ِ یادم بره.