اون نوشته قبلی از رمان اسفار کاتبان بود و این یکی از شبهای تماشا و گلهای زرد - نوشته جمال میر صادقی.
*****************************
روی شنهای خیس ساحل به پشت خوابیده بود و به آسمان آبی آبی چشم دوخته بود. دریا، زیر پایش آرام می غرید. گفت:
-اگر فردا بیفتم بمیرم، هیچ باکیم نیست، به هر چه می خواسته ام رسیده ام.
پری ساکت بود.
- خیلی باهم خوشیم، نه؟
پری چشمهای برق افتاده اش را به او دوخت و گفت:
-رحمت مرا دوست داری؟
-این چه حرفیست؟ عزیزم میپرستمت.
سیگارش را روشن کرد. شعله رقصان کبریت را جلو دهان برد، خاموش کرد ودور انداخت. پری گفت:
-راست می گویی؟ ترا به خدا راست می گویی؟ یا من هم مثل این چوب کبریتم، از من که بی نیاز شدی دورم می اندازی؟
-باز شروع کردی دختر؟ مگر با من بهت بد می گذرد. مگر من...؟
-تو خیلی خوبی،خیلی مهربانی. اما نمی دانم، نمی دانم...
-نمی دانی چی؟
-چرا بعضی وقتها دلم می خواهد گریه کنم!
-گریه کنی ؟ آخر برای چه؟
-نمی دانم، نمی دانم.. نمی فهمم چمه.
-چی شد؟ داری گریه می کنی؟
چشمهای پری مثل دو جام کوچک از اشک لبالب شده بود.
-نه. نه. گریه نمی کنم.
دانه های اشک روی صورتش غلتید.
-یک هو چت شد؟ من... من اصلا از کار تو سر در نمی آورم. همین الان بود که قه قه می خندیدی.
پری سرش رو تو دستهاش گرفت و به هق هق افتاد. رحمت سر او را روی زانویش گذاشت و نوازش کرد.
Mama, I just killed a man,
Put a gun against his head,
Pulled my trigger, now he's dead,
Mama,life had just begun,
But now I've gone and thrown it all away-
Mama, oooo didn't mean to make you cry-
if I'm not back again this time tomorrow-
Carry on,carry on, as if nothing really matters-
Too late,my time has come,
Sends shivers down my spine-
Body's aching all the time,
Goodbye everybody-I've got to go-
Gotta leave you all behind and face the truth-
Mama
I don't wanna die,
I sometimes wish I'd never been born at all
خیلی دوست دارم وبلاگم گرم باشه و خودمونی. پر از جزئیات بی اهمیت زندگیم. اما نمیشه. واقعیتش اینه که بهترین و واقعی ترین تصویرها و خاطراتم از کتاب هاست، از داستانا، نه از واقعیت خودم. واقعیت من همین هاست. یکی از همین تصاویر رو میذارم اینجا، دوستش دارم.
روی گل میز، سبدی میوه بود. انگورهای شفاف و انارها و سیب های سرخ. سیب سرخ برداشت ولی نخورد. در دست گرقته بود. بافه های موهایش را روی شانه انداخته بود. نوری که از هلالی های درک ارسی ها می تابید جزئیات صورتش را روشن می کرد. لب هایش نیم باز بود. لبخند میزد و مرا نگاه می کرد که یکجا ساکن نمی شدم. فنجان ها را آوردم برگشتم قوری چای را گذاشتم روی بخاری.
دیشب به چه فلاکتی مرگ در آند رو تموم کردم. اگر مترجم آشنا نبود فکر میکردم یک نفر اینو به جای نوشته یوسا جا زده. کسی سالهای سگی رو خونده؟ اون چطوره؟
If there's a God or any kind of justice under the sky
If there's a point, if there's a reason to live or die
If there's an answer to the questions we feel bound to ask
Show yourself - destroy our fears - release your mask