برای مریم (۲)

اون نوشته قبلی از رمان اسفار کاتبان بود و این یکی از شبهای تماشا و گلهای زرد - نوشته جمال میر صادقی.

*****************************

روی شنهای خیس ساحل به پشت خوابیده بود و به آسمان آبی آبی چشم دوخته بود. دریا، زیر پایش آرام می غرید. گفت:
-اگر فردا بیفتم بمیرم، هیچ باکیم نیست، به هر چه می خواسته ام رسیده ام.
پری ساکت بود.
- خیلی باهم خوشیم، نه؟
پری چشمهای برق افتاده اش را به او دوخت و گفت:
-رحمت مرا دوست داری؟
-این چه حرفیست؟ عزیزم میپرستمت.
سیگارش را روشن کرد. شعله رقصان کبریت را جلو دهان برد، خاموش کرد ودور انداخت. پری گفت:
-راست می گویی؟ ترا به خدا راست می گویی؟ یا من هم مثل این چوب کبریتم، از من که بی نیاز شدی دورم می اندازی؟
-باز شروع کردی دختر؟ مگر با من بهت بد می گذرد. مگر من...؟
-تو خیلی خوبی،خیلی مهربانی. اما نمی دانم، نمی دانم...
-نمی دانی چی؟
-چرا بعضی وقتها دلم می خواهد گریه کنم!
-گریه کنی ؟ آخر برای چه؟
-نمی دانم، نمی دانم.. نمی فهمم چمه.
-چی شد؟ داری گریه می کنی؟
چشمهای پری مثل دو جام کوچک از اشک لبالب شده بود.
-نه. نه. گریه نمی کنم.
دانه های اشک روی صورتش غلتید.
-یک هو چت شد؟ من... من اصلا از کار تو سر در نمی آورم. همین الان بود که قه قه می خندیدی.
پری سرش رو تو دستهاش گرفت و به هق هق افتاد. رحمت سر او را روی زانویش گذاشت و نوازش کرد.


ای کاش که جای آرمیدن بودی                یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک      چون سبزه امید بر دمیدن بودی
 

Bohemian Rhapsody


 Mama, I just killed a man,
Put a gun against his head,
Pulled my trigger, now he's dead,
Mama,life had just begun,
But now I've gone and thrown it all away-
Mama, oooo didn't mean to make you cry-
if I'm not back again this time tomorrow-
Carry on,carry on, as if nothing really matters-

Too late,my time has come,
Sends shivers down my spine-
Body's aching all the time,
Goodbye everybody-I've got to go-
Gotta leave you all behind and face the truth-
Mama
I don't wanna die,
I sometimes wish I'd never been born at all

برای مریم


خیلی دوست دارم وبلاگم گرم باشه و خودمونی. پر از جزئیات بی اهمیت زندگیم. اما نمیشه. واقعیتش اینه که بهترین و واقعی ترین تصویرها و خاطراتم از کتاب هاست، از داستانا، نه از واقعیت خودم. واقعیت من همین هاست. یکی از همین تصاویر رو میذارم اینجا، دوستش دارم.   


روی گل میز، سبدی میوه بود. انگورهای شفاف و انارها و سیب های سرخ. سیب سرخ برداشت ولی نخورد. در دست گرقته بود. بافه های موهایش را روی شانه انداخته بود. نوری که از هلالی های درک ارسی ها می تابید جزئیات صورتش را روشن می کرد. لب هایش نیم باز بود. لبخند میزد و مرا نگاه می کرد که یکجا ساکن نمی شدم. فنجان ها را آوردم برگشتم قوری چای را گذاشتم روی بخاری.


حالم داره از کثافتی مثل خودم به هم می خوره.
چرا اینو باید اینجا بگم؟

افه چسی و باقی قضایا


۱.تا به حال شده بارها نمونه این جمله رو بشنوم که " همه چی نسبیه. همونطور که انیشتین گفته همه چی نسبیه" یا   " نسبیت انیشتین یعنی این که مطلقی نیست".

۲."از دیر باز روشن بوده است که همه حرکات را از دیدگاه تصوری که در ذهن ما ایجاد می کنند
صرفا باید حرکاتی نسبی شمرد. ..از نظر اصول اهمیتی ندارد که حرکت نسبت به چه جسمی مقایسه می شود. چنانکه گفته شد این مطلبی آشکار و بدیهی است، اما نباید آن را با حکم بسیار جامعتری که که اصل نسبیت خوانده شده اشتباه کرد."*

۳. سه نداره دیگه! همین.


*نسبیت. آلبرت آینشتاین

...
فواد : برای من یه سئوال پیش اومده ، در کتاب سومت ، یک پیرمرد دوست داشتنی می اومد و ملت رو پند و اندرز می کرد اون کی بود؟
کا : کنفوسیوس ، حکیم معروف چینی یا یکی شبیه اون !
فواد : خب ، اون به شما چه ربطی داشت؟
کا : فکر می کرد خیلی حرفهای با حالی می زنه . اون رگ خواب ملت ما رو فهمیده بود ! ما عاشق جمله های قصار بی سر و ته هستیم  که قاب کنیم و بزنیم بالای سرمون یا مثلا بذاریم توی وبلاگمون ! هر چی شر و ور تر و مبهم تر بهتر !

از { گفتگوی هادی تونز با "آقای کا" }

خوندنی ها

حادثه عجیب برای سگی در شب. اینی که من خوندم رو انتشارات کاروان چاپیده بود و موضوعش هم همون موضوع نخ نمای دیدن دنیا از دریچه ذهن یک انسان غیر عادیه. کتاب یک بار مصرفه و اون طوری که این روزها اسمش این ور اون ور میاد ارزش توجه زیادی رو نداره.

فانی و الکساندر رو از نمایشگاه گرفته بودم . فیلم نامه 13 از سری صد فیلمنامه که نوشته اینگمار برگمانه و بیشتر از این که به فیلم نامه شباهت بده به یک رمان کلاسیک شبیهه. تا اواسط داستان بسیار کسل کننده است تا وقتی که کشیش وارد داستان میشه و بالاخره گرهی در داستان اتفاق میفته و انگیزه برای خوندن 100 صفحه باقی مونده پیدا میشه.

و اما ترس و لرز نوشته املی نوتومب که فیلمش رو چند هفته پیش سینما چهار گذاشت و باز هم خوندن کتابش لذت بخش بود. در ضمن فیلم به طرز  عجیبی به کتاب وفادارِِِِِِِِِِِِِه. یعنی حتی دیالوگ ها هم دقیقا تو فیلم هست. توصیه می کنم ببینین و بخونینش.

دیشب به چه فلاکتی مرگ در آند رو تموم کردم. اگر مترجم آشنا نبود فکر میکردم یک نفر اینو به جای نوشته یوسا جا زده. کسی سالهای سگی رو خونده؟ اون چطوره؟

                                               If there's a God or any kind of justice under the sky
                                                  If there's a point, if there's a reason to live or die
                                     If there's an answer to the questions we feel bound to ask 
                                           Show yourself - destroy our fears - release your mask

یاد اون شوخی قدیمی افتادم، میدونین، یک نفره میره پیش یک روانکاو و می گه :
دکتر برادرم دیوونه شده، فکر میکنه مرغه.
و...اِ...دکتر می گه :
خب چرا بستریش نمی کنی؟
وطرف میگه:
می خوام اما آخه تخم هاش رو لازم دارم.
خب فکر میکنم این شوخی خیلی خوب احساس من رو نسبت به روابط آدم  ها نشون میده. می دونین، همه غیر عقلانی، پوچ ان و ... اما... فکر می کنم برای این ادامه اش می دیم که ... بیشترمون تخم مرغ هارو لازم داریم.

آنی هال {وودی آلن}