اینجا، خونهی ما، به معنای دقیق کلمه، آخر شهر ِ. اگر سمت راستتو نگاه کنی تهِ بلوار رو میبینی و بعد هم حجم تاریکی پشتش. اگر سرتو به چپ بچرخونی، چراغهای روشنِ شهر رو میبینی. شبها که خیلی حوصلهمون سر رفته میریم بیرون میشینیم. روی پله های فلزی مغازهی بالای خونه. گاهی بقیه بچهها هم از طبقههای بالا میان و چای میخوریم و حرف میزنیم. البته بیشتر خالی میبندیم از سالهای اولی که اینجا بودیم و از چه کارهایی که نکردیم و با کیا خوابیدیم و چه جوری مست کردیم. یا از فلان درس و فلان استاد که سر کلاس چی کار کرده. گاهی هم ماشین پلیسی میاد رد میشه و چپ چپ نگاهمون میکنه و ما هم چپ چپ نگاهش میکنیم شاید بیاد پایین و به ما گیر بده. اینجا زندگی دانشجویی سه شق بیشتر نداره. یا اهل درسی و کاری به بقیه نداری. یا اهل دختر بازی و درسا رو ناپلئونی پاس میکنی. یا اینکه نه عرضه دختر تور کردن داری و نه عرضه درس خوندن، به هرکدوم یه ناخنکی میزنی. و حداکثر تفریحت هم اینه که خوشتیپ کنی و بری تو دو تا و نصفی خیابون با کلاسِ شهر، دخترها رو دید بزنی. حداکثر فعالیت فوق برنامهای که با دوستات میتونی انجام بدی اینه که جمعهها بری پیک نیک، بند دره. بند دره یه جایی تو همون تاریکی سمت راست خونه است.