ادریسی ها

و بالاخره خانه ادریسی ها تمام شد.

"بهتر است به واقعیت نزدیک نشویم، تهِ چیزها را نبینیم. در بچگی برایم عروسکی خریدند، موهای بور لوله لوله داشت، چشم‌های فیروزه‌ای، به قشنگی رویا بود، با فشردن پهلوها می‌خندید و گریه می‌کرد، می‌گذاشتمش روی طاقچه،  از دور نگاهش می‌کردم، تا روزی شیطان به جلدم رفت و با کارد شکم عروسکم را جر دادم. می‌خواستم راز خنده و گریه‌ی او را بدانم، آن وسط به جز پوشال و یک مشت جعبه کوکی چیزی ندیدم. خیالبافی‌ها دود شد و به هوا رفت، عروسک آش و لاش را با سرخوردگی دور انداختم. سرچشمه‌ی شادیم را با دست خودم نابود کردم. ... با دیدن هرچیز زیبا، شکوهمند و حتی مقدس، آرام نمی‌گرفتم، آنقدر جلو می‌رفتم تا جعبه زنگ خورده را پیدا کنم، یا در خیالم بسازم. "
نظرات 1 + ارسال نظر
ناصر غیاثی پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ب.ظ http://nasser.persianblog.com

راستی راستی تا آخرش خواندی؟؟؟ خسته نباشی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد