استعداد آقای ریپلی


من استعداد عجیبی در فهمیدن بقیه دارم، اما لعنتی در مورد خودم اصلا کار نمیکنه.

دو تا فیلم خوب


اگر اشتباه نکنم پارسال بازمانده روز رو خوندم. نوشته کازوئیشی گورو و ترجمه واقعا جالب دریابندری. کتاب خوبی بود و تا اونجا که یادم میاد پایان و کلا موضوعش خیلی روم تاثیر گذاشت. امشب فیلمش رو دیدم و فکر کنم اولین فیلمی بود که به اندازه خوندن کتابش ، از تماشاش لذت بردم. بخشی اش به خاطر بازی آنتونی هاپکینز بود و بخشی هم بازی اما تامپسون. بازی هاشون به دلم نشست!
یه فیلم خوب دبگه هم شهر خدا بود. اکیدا توصیه می کنم گیر بیارین. داستان یه محله از بوینس آیرس که غرق فساد و آدم کشیه. جوری که حتی بچه کوچولوهاشونم اسلحه دارن! فیلم پر از صحنه های کشتن و سکانس های خشنِ، اما نه مثل فیلم های تارانتینو. اینجا سطح واقعیتش خیلی ملموس و نزدیک تره. وقت کنم(!) دوباره می بینم.

یه فیلم خوب

ممنتو (memento) از اون دست فیلم هایی که خیلی از دیدنشون لذت می برم.* داستان متفاوت و جذاب (مردی که حافظه کوتاه مدتش رو از دست داده)، پرداخت و تدوین متفاوت** ، میزانسن های فوق العاده و پر از جزئیات. من به این نوع فیلم ها می گم "فیلم های حافظه ای" یعنی از دقیقه اول باید تمام جزئیات رو به خاطر بسپاری. بالاخره یه جایی به درد می خوره! همون تعبیر -دست مالی شدۀ- قطعات پازل. و البته یه چیز دیگه هم بود: تا آخر فیلم و حتی بعد از تموم شدنش نمی تونی تصمیم قطعی بگیری که بالاخره کجا ساخته تخیل لئونارد بود و کجا واقعیت.

*اگر به هم خونه ای سابقم می گفتم فلان فیلم خیلی توپه میگفت  اُُه اُه باز تو از این فیلم های قروقاطی دیدی؟
**تدوین بیست و یک گرم هم متفاوت بود ولی فرقشون در این بود که 21 گرم می تونست با یه تدوین عادی تری مثل عشق سگی ساخته بشه و به کلیت داستان ضربه ای وارد نشه - اما اینجا، این نوع تدوین کامل کننده داستان بود.

کار میکنه؟ خوشگل شد نه؟ کم کم کامل تر می شه. چی کم داره دیگه؟

آشتی کنون


با گلشیری آشتی کردم! "خانه روشنان" داستان فوق العاده ای بود. قبل از هر چیزی لذت خوندن شازده احتجاب رو به یادم آورد. وبعد هم تعبیر جدا نبودن فرم از معنا. اینجا دیگه اصلا نه فرمی وجود داشت نه معنایی جدا از اون. همه چی فقط یک کل مشترک بود. تجربه محشری بود.

برای مریم (۳)

راننده تاکسی. پل شریدر. مجموعه صد فیلمنامه.

*********************************

خیابان پنجم. همان روز.
دوربین با انبوهی از جمعیت منهتن حرکت می کند تا وقتی که پیاده رو ها از آدم هایی که هر یک به سوی مقصد خویش می روند خالی شود.
صدای تراویس ...اولین بار توی ستاد انتخاباتی پالن تاین که نبش برادوی و خیابون پنجاه و هشتمه دیدمش. یه لباس زرد پوشیده بود و داشت به تلفنهای روی میزش جواب میداد.
ناگهان: دور از شلوغی و تراکم منهتنی ها، در حرکتی کند شونده، قامت ترکه ای بتسی در لباس زنانۀ زرد شیکی ظاهر می شود. جمعیت هم چون دریای سرخ دو نیم می شود و در میان آن ها، او را می بینیم: تنهای تنها، جدا از جماعت، غوطه ور در میان فضا و زمان.
صدای تراویس ...مثل یک فرشته ظاهر شد، کاملاً دور از این فاضلاب سرباز. دور از این توده کثیف. او تنهاست. دست هیچ کس به او نمی رسد.
داخل آپارتمان تراویس.
تراویس پشت میش نشسته و خاطرات روزانه اش را می نویسد.
نمای نزدیک: مداد کوتاهش روی کلمه "او" باز می ماند.

 یک کتاب رو تو پست پایین جا انداختم، عمداً. عاقبت کار نوشته کینگزلی ایمنس با ترجمه امید نیک فرجام. البته واقعا حیف پول و وقت که بابت این کتاب صرف بشه. اصلا برای این کتاب این پست رو ننوشتم .فقط اتفاقی که تو کتابفروشی حین خریدن این کتاب افتاد جالب بود. یه آقای مسنی اونجا بود که به مشتری ها کمک می کرد تا کتابهاشون رو زودتر پیدا کنند. من هم چون چیز خاصی نمی خواستم فقط داشتم نگاه می کردم. اونم یک کم نگاه نگام کرد بعد یک قدم آمد جلو، گفت کوری رو خوندی؟ من: آره.
اینو چی؟ من: آره.
اونو چی؟ من : آره.
 آخرش یارو حوصله اش سر رفت ، یک کم اون طرف تر ایستاد. اینجا بود که من دلم به حالش سوخت. برگشتم گفتم شما اینو خوندین؟ کتاب خوبیه. اون یه نگاهی به جلد کتاب کرد بعد تند گفت آره من همه اینارو خوندم. ولی میدونین تو چشماش چی بود؟ این که زشتِ من کتاب خون یه کتابی رو که تو الف بچه خوندی نخونده باشم. من هم سرم انداختم پایین گفتم اوهوم باشه. ولی کاش می گفت نه نخوندم. 


امروز به یک نتیجه مهم رسیدم. تو دستشویی داشتم زور میزدم و فکر می کردم که به بقیه چه ربطی داره که من چی میخونم؟ بعد به یک نتیجه رسیدم. البته غیر از اون نتیجه وبلاگ ننوشتن. این که میتونم بفهمم فلان کتاب رو کی خوندم یا اون موقع راجع بهش چی فکر کردم. مثل یک تقویم. اگر قصدم اینه پس چرا مثل بچه آدم اینارو تو یه دفتر نمی نویسم؟ چون بالاخره بقیه باید بفهمن چه موجود فهمیده و کتاب خونده ای اینجا داره نفس می کشه. خب برای دست گرمی تو این چند وقت چی خوندم؟

دختری با گوشواره مروارید. اِم چیزی خاصی ندارم بگم. خوب و روون بود . نه آنچنان تاثیر گذار نه افتضاح. تقریبا مثل رمانهای تاریخی.

دست تاریک دست روشن ، نوشته گلشیری. با اینکه بیشتر از دو هفته است که دستم گرفتم هنوز تمومش نکردم. من با داستانهای کوتاه گلشیری مشکل دارم.   انگیزه پیدا نمی کنم که تمومشون کنم. با این که اکثرشون رو خوندم اما به قول معروف چیزی ته ذهنم از داستان ها باقی نمونده. شاید درست نمی تونم فضاها رو درک کنم. گلشیری با سرسختی تمام شبیه هیچ نویسنده ای نمینویسه. این به خودی خودش بد نیست اما چرایی اعمال و تکنیک های داستانش برای من مجهوله. مثلا همین داستان دست تاریک... رو با اتکا به تجربه ام از خوندن کتابهای پرحجم خوندم. ولی حتی بعد از تمام شدن داستان هم نتونستم معما ی داستان رو حل کنم. البته اگه اصلا معمایی وجود داشته باشه. البته کاملا واضح و مبرهن میباشد که این داستا نها برای یک بار خونده و فهمیده شدن نوشته نشدن. این رو هم اضافه کنم که با کمال فروتنی فکر می کنم مشکل از منِ. اگه کسی به من در درک چجوری خوندن این کتاب ها کمک کنه ممنون میشم.

پ.ن: چند حلقه فیلم عالی هم دیدم که بعدا با دقت تر از اونها می نویسم.