با اینکه این همه وقتِ که میرم و میام، ولی بازم لحظه رفتن سختِ و برگشتنش خوشایند. جالبِ که موقع رفتن همیشه شبِ و اغلب سرده و سرماش تو وجودتو میلرزونه و انواع افکار احمقانه رو به ذهنت میاره. ولی وقت برگشتن صبح زوده که خورشید تازه می خواد در بیاد و هوا تازه است و خیابون ها خالیه و گاهی هم یکی داره خیابون هارو جارو میکشه و گرد وخاک هوا کرده. و پر چونگی راننده تاکسی از وضع خیابون ها و آب وهوا گرفته تا سیاست. بعد هم که گرمای پذیرنده خونه است. همه خوابن و فقط صدای تیک تیک ساعت ها از تو هر اتاقی میاد و اتاق خودت که مرتب و منظم، اتو کشیده، منتظرته.
یعنی ممکنه یه روزی تمام این ها رو فراموش کنم؟
سلام. با خوندنش احساس تنهاییم از بین رفت.
به منم سر بزن.