با اینکه این همه وقتِ که میرم و میام، ولی بازم لحظه رفتن سختِ و برگشتنش خوشایند. جالبِ که موقع رفتن همیشه شبِ و اغلب سرده و سرماش تو وجودتو میلرزونه و انواع افکار احمقانه رو به ذهنت میاره. ولی وقت برگشتن صبح زوده که خورشید تازه می خواد در بیاد و هوا تازه است و خیابون ها خالیه و گاهی هم یکی داره خیابون هارو جارو میکشه و گرد وخاک هوا کرده. و پر چونگی راننده تاکسی از وضع خیابون ها و آب وهوا گرفته تا سیاست. بعد هم که گرمای پذیرنده خونه است. همه خوابن و فقط صدای تیک تیک ساعت ها از تو هر اتاقی میاد و اتاق خودت که مرتب و منظم، اتو کشیده، منتظرته.
 یعنی ممکنه یه روزی تمام این ها رو فراموش کنم؟
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:20 ب.ظ http://hamsaye1.blogsky.com

سلام. با خوندنش احساس تنهاییم از بین رفت.
به منم سر بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد