مرشد و مارگریتا


بعد از خوندن مرشد و مارگریتا یه چیزی به ذهنم رسید: چرا تا به حال هیچ داستانی که قهرمانش یکی از شخصیت های دست اول اسلام باشه - نوشته نشده؟ البته منظورم داستان با دید انسانیه، نه دید ماوراطبیعی. از بچگی چشم و گوشمون پر شده از توصیف آدمهایی که از وقت تولد، یقین داشتن به وجود خدا. بدون هیچ اشتباه، شک یا هر مشخصه انسانی. ولی این اون انسانی نیست که من میشناسم. انسانی که من میشناسم اِنقدر به چیزهای مختلف اعتقاد پیدا می کنه و اعتقادات رو محک میزنه تا یا به یقین برسه (که اینم حتی نمونه اش کمه) یا این که کلا بی اعتقاد میشه. کاری به درستی یا غلط بودن روایت های که از معصومین شده ندارم. فقط می خوام معصومین رو با مشخصات انسان هایی که لمسشون کردم، بفهمم. بدونم چجوری از این وسوسه رها شدن یا یقین آوردن. برای مسیح دوهزار سال طول کشید تا داستانی مثل آخرین وسوسه مسیح نوشته بشه. که در اون حتی تا آخرین لحظه های مرگ هم وسوسه یک زندگی آروم دست از سرش بر نمی داره. با این حساب باید ششصد سال دیگه صبر کرد تا این تعصب از بین بره و بشه اون کتاب رو خوند!

شاید بی ربط باشه اما این طرز تلقی از معصومین منو یاد فاصله گذاری میندازه. در این مدل داستان، نویسنده هی بهت میگه که آهای تو داری داستان میخونی و این فقط یک داستانه. در اینجا هم هی بهت میگن پیامبر انسان عادی نبود که بشه ازش با مشخصات انسان عادی حرف زد.با تو و این زندگی عادیت کلی فاصله داره.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد