چند روز ِ دارم فکر میکنم چی می تونم اینجا بنویسم. کم کتاب می خونم در نتیجه کتابی که جذبم کنه و سر ذوقم بیاره که ازش بنویسم، نخوندم. اصولن چند وقتیه زندگی فرهنگیم تعطیل شده. یه جورایی خوبِ. افسردگی خونم میزنه بالا و کفه ترازو به طرف بی خیالیِ عظیم، این شاه کلیدی که به همهی درهای شش قفله میخوره، سنگین میشه. نمیدونم، شاید هر کسی در پایان دوره تحصیلی اش و شروع دوران بعدی زندگیش اینجوری میشه.
تا چند وقت پیش فکر میکردم نیکی کریمی خیلی خوب از پس نقش "فرانی" بر اومده. یعنی خوب فرانی را فهمیده. اما بعدن شکافی تو ذهنم افتاد که نه، یک چیزی کمِ. اما چی؟ نمیفهمیدم. تا این که امشب جواب را از خود کتاب گرفتم:
"... منظورم اینه که واقعاً نمایش خوبی میشد، فقط اون احمقی که نقش پلیبوی رو بازی میکرد همهاش رو خراب کرد. خیلی احساساتی بود، وای خدایا، خیلی احساساتی بود.
... بازیش نسبت به کسی محشر بود که فقط استعداد داشته باشه. اگر کسی بخواد پلیبوی رو درست بازی کنه باید نابغه باشه.باید باشه، همین. تقصیر من که نیست."