یک ضربالمثلی هست که میگه طرف حرفش نمیاومد، هی با قالبش وَر میرفت.
در حقیقت یکی از دلایل اینجا نوشتنم این بود که به یکی نشون بدم چه احساسات، اندیشهها و روح ِ پاک و زیبایی دارم. حالا اگر در کنار ِ اون یک آدم، بقیه هم پی به این افکار و مطالعاتِ مشعشعانه بردند که چه بهتر. زمان گذشت و گذشت و اون آدم و این نویسنده (هه نویسنده!) بیشتر بههم علاقهمند شدند. تا اینکه یک روز نویسنده از خودش پرسید: "که چی؟ به کجا میخواییم برسیم؟" یکی جواب داد "بیخیال بابا، بگذار همین دو سه روزُ خوش باشیم، مگه بقیه چی کار میکنند؟" ولی یکی دیگه در جوابش گفت... دقیقاً نمیدونم چی گفت. و همینطور این بحث ادامه پیدا کرد تا اینکه نویسنده و اون آدم تصمیم گرفتند رابطهاشون رو قطع کنند.
خب، همهی اینهارو گفتم که بگم تازه امشب فهمیدم که این دلیل ِ وبلاگ نوشتن رو رسماً از دست دادم.
دلیل دیگهی نوشتن هم صرفاً ناراحتیم از فراموش کردن کتابها بود. وقتی اینجا ازشون مینویسم، دیرتر فراموششون میکنم و اینجا برای من حکم مرجعی رو پیدا میکنه که هروقت خواستم بدونم دربارهی فلان کتاب چه فکری میکردم، بتونم بهش رجوع کنم. در این زمینه هم چند وقتیِ که کتابی جذبم نکرده و نخوندم که دربارهاش بنویسم. یا قطبِ N من ضعیف شده و یا قطبِ S کتابها. امیدوارم نمایشگاهِ کتاب دوباره سرحالم بیاره.
بادبادک باز قطب S قویی داره اگه نخووندین بد نیست امتحان کنین
با اون ترجمه ای که گفته بودین یافت نشد. ایشالا نمایشگاه!
مطمئن باش اون آدم به زیبایی ها و لطافت روح تو آگاه بوده که باهات دوست بوده بذار همه بیشتر با این خوبیهات آشنا بشن بنویس لطفا حتی اگه فکر می کنی اون بهونه نابود شده