گیر دادن هم لذت خاصی داره. البته اگر بخوای صدتا دلیل و برهان بیاری که آقا به این دلیل و این دلیل من با نظرات این آقا مخالف‌ام لذتش از دست می‌ره. اصلاً بعضی مقولات هست دلیل‌بردار نیست. مثلاً این آقای کلوپی محل ما یه جور خاصیه. با آب و تاب حرف می‌زنه و روی هرکلمه‌اش دقت می‌کنه و چشمانش برق ِ آزاردهنده‌ای داره. نمی‌تونم بگم چرا، اما حس می‌کنم طرف باید بچه‌باز باشه یا چیزی در همین حدود. خب، من اینو نمی‌تونم به کسی بگم، چون طرف بلافاصله می‌خواد به من بفهمونه که این از انسانیت و عقلانیت و خیلی چیزهای دیگه به دوره که من این‌طور قضاوت کنم. تازه خود درگیری‌های "آی اِنقدر از بالا به بقیه نگاه نکن" هم هست، که ازش می‌گذرم.
شاید باید اسمش رو بگذارم احساس درونی. که نباید با بقیه در میان بگذارمش. اما تکلیف خودم چیه؟ باید بر اساس این احساسات درونی‌م عمل کنم یا نه؟ تجربه بهم می‌گه اغلب این حس درستِ، هرچند دلیلی که من رو به این حس رسونده کاملاً بی‌ربط باشه. اگر بخوام خیلی کلی نگاه کنم من مجموعه‌ای هستم از این حس‌های درونی. هرچقدر هم تلاش کنم مگر چقدر می‌شه دلایل منطقی برای دسته‌بندی آدم‌های اطرافم پیدا کنم؟
شاید سوال درست این باشه که چرا باید آدم‌هارو طبقه بندی کرد؟ شاید این طبقه‌بندی مکانیزمیِ برای اطمینان از درستی ِ رفتارم یا بهتر بگم بی‌خطر بودنشون. اگر من آقای کلوپی رو در مجموعه‌ی آدم‌های منحرف فکری قرار بدم، دفعه‌ی بعدی که باهاش برخورد کردم، می‌دونم چه عکس‌العملِ درستی رو باید بهش نشون بدم. اما اگر دسته‌بندی انجام نشه، با هربار ملاقات آقای کلوپی ناچارم  عکس‌العملی مناسبِ وضعیت اون دیدار ابراز ‌کنم و این ممکنه باعث برداشت اشتباه آقای  ایکس و ایجاد مشکلی برای جفت‌مون بشه.
نه، باید بیشتر فسفر بسوزونم. عوامل زیادِ دیگه‌ای هم در این موضوع قاطی هستند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد