روزمره

دارم آهنگ پدر خوانده رو گوش میدم، قبلش هم داشتم پدر خونده قسمت سوم رو می دیدم و قبلش هم طعم گیلاس. البته نصف طعم گیلاس، چون وسط های فیلم پدر خوانده شروع شد. پدر خوانده دوساعته با تدوین دوباره برادران زحمت کش صدا و سیما. خب ولی همین فیلم تیکه پاره با دوبله فاجعه هم ارزش دوباره دیدن رو داشت. واقعا مگه میشه لذت دیدن بازی آل پاچینو رو از دست داد؟ سکانس هایی مثل سکانس اعتراف مایکل یا سکانس فریاد بی صداش.

دوباره می خوام برم سراغ ادبیات آمریکای جنوبی. این بار با یوسا، سور بز. اصلی ترین دلیلی که تا حالا طرفش نرفتم اینه که حیفم اومده پول دو جلد کتاب رو بدم ولی یک جلد بگیرم! البته کماکان هم حیفم میاد اما برای یه دو ماهی قرار نیست اجاره خونه بدم. حالا دارم با لذت،ذره ذره ، خرجش میکنم.

یک عاشقانه نه چندان آرام


eternal sunshine of spotless mind
 

اگر فیلم عاشقانه دوست دارید، اگر سرتون درد می کنه واسه موضوعات عجیب غریب، اگه حالتون از فیلمهای کیلویی به هم خورده ، اگه می خواین یه چیز تازه ببینین، اینو از دست ندین!

پرتره


gazzag log in page





















این صفحه رو دوست دارم. نه به خاطر خود سایت- به خاطر این عکس ها. نمیدونم دقیقا چی تو این عکسها هست اما هرکدومشون در عین سادگی به روشنی شخصیت صاحبشو نشون میده. نه؟

یاد

دارم اسباب کشی میکنم، بعد از چهار سال. دور وبرم پر خرت و پرته .این ور تصفیه آب و جزوه ها و فرش لوله شده و از این چیزفلزی های مخصوص خشک کردن لباس و این ور هم سیم و کابل و جلد کیسه خواب . ناراحتم، بیخودی. یکی دوباری که اسباب کشی کردم ناراحت بودم، خونه در حال ترک رو دوست داشتم، یا عادت کرده بودن بهش. اما این بار نه، اینجا و این شهرو دوست ندارم. ولی دلم برای تمام اتفاق های افتاده و نیفتاده اینجا تنگ میشه. واسه خودم وقتی که دانشجوی ترم یکی بودم و تا اون موقع جلوتر از دماغمو ندیده بودم و بعد هم خیل هم خونه ای هام و خاطره ی کم رنگی از هر کدومشون.  ترم بعد که درسم تموم بشه همین ها هم یادم رفته.

کسی می دونه وبلاگها کی کپک می زنن؟

انتخابات و فلسفه و غیره

من همیشه از شنا کردن خلاف جهت آب خوشم میامده ( منظورم اون معناشه وگرنه که اصلا شنا یاد ندارم!)الانم که میخوام رای بدم نمیدونم تاثیر همین دوست داشتنه یا نه. ولی حداقل وجدان خودم راحت می شه. راستی بین این شعارهای کیلویی که این روزا صدا و سیما میده یکی هست که معلوم روش خیلی فکر شده:   "من رای می دهم پس هستم" !!

کتاب جدیدی گرفتم به اسم " ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری" که داستان برخورد  این دوتا فیلسوف و از زوایای مختلف روایت میشه. اگر علاقه به فلسفه و حواشی اون ، که گاهی از اصلشم جالب توجه تره، دارید اینو از دست ندید.    
"... مور و راسل که هردورا ویتگنشتاین از دوره پیشین توقفش در دانشگاه می شناخت، ممتحنین او شدند، امتحانی که اگر خیلی گذشت به خرج دهیم باید آن را قلابی خواند. در امتحان شفاهی که می بایست به دفاع از رساله خود می پرداخت، سه یار نشستند و مدتی گپ زدند، تا بالاخره راسل رو به مور کرد و گفت: "خوب دیگه چندتا سوال از او بکن-تو پرفسوری"بحث بی سر و تهی در گرفت و در پایان آن ویتگنشتاین به پا خاست و دستی به شانه ممتحنین زد و گفت: "نگران نباشید می دانم مطلب هیچ وقت دستگیرتان نخواهد شد".

ما کجا هستیم؟

به توصیه ایشون، "ما اینجا هستیم "رو خوندم و لذت فراوان بردم. البته لذتی که از انتقال تجربه حاصل میشه نه از خود تجربه. چرا که خود تجربه درعین روانی و زیبایی روایت ،  به شدت تلخ و سیاهه. و دانایی بر هر مطلب شاید لذت بخش نباشه که هیچ بلکه دردناک هم باشه .
احساس میکنم این داستان برای کم کردن درد خود نویسنده نوشته شده و نویسنده حساس در کمال توانایی تجربه اش رو از روی دوش خودش منتقل کرده و حالا من-خواننده، پرستار سالمندانم و میتونم با نگاهی فارغ از زمان به انسان ها و آرزوها و خیال هاشون نگاه کنم. همونطور که خود نویسنده تونسته بود.
این نوشته فقط و فقط ،احساسمه نسبت به این داستان.

یادداشتی از یک دلقک

؛؛ روی بعضی قطعات تصاویر کوتاهی ست از پاریس. نه آن پاریسی که تو دوست نداری ( و پر است از فضله ی حیوانات خانگی و خیابانهای بیهوده آرام و پیرزن های متعصّب و پیرمردهای مغرور و دخترانی که پشت نگاهشان هیچ چیز نیست)، آن پاریسی که همه مان دوست داریم و جز در تصاویر و رؤیای نویسندگان و هنرمندان در هیچ جای دیگری به تمامی موجود نیست! شهری که ردیف نیمکت های خالی است و چراغهای شب تاب، رودخانه های سکر آور و برگهای هزاررنگ پاییز، ایفل ِطلایی و کافه های گرم و شلوغ پر از شعر و موسیقی و آواز... گاهی چقدر خوب است که آدم ها اصلا شبیه فرشته ها نباشند؛؛

اول یک جمله از نوشته بالا رو گذاشتم و خواستم بقیه اشو لینک بدم اما حیفم اومد. میدونی وقتی یکی میتونه تصویرهاشو، به این قشنگی، با نوشتن زنده کنه، حسودیم میشه به خودش و تصوراتش  و قلمش !
داستان- کهنه- زنده شدن شخصیت های داستانی که یادتونه؟ خب حالا یک شخصیت سینمایی از پرده آمده بیرون و داره وبلاگ مینویسه.اون شخصیت همون عروسک گردون- تو فیلم زندگی دوگانه ورونیکه و وبلاگش هم :یادداشتهای یک دلقک .

روزمرگی

"واقعیت اینه که آدم وقتی برای اولین بار عشق زندگیشو میبینه زمان کش میاد و کند میشه. اما کسی ادامه این واقعیت رو نمی گه که بعد از اون زمان تند میشه تا به سر جای اولش برگرده."*
الان زندگی منم همینجوریه فقط از نوع برعکسش: هفته پیش که برای امتحان میخوندم مثل برق وباد زمان گذشت ولی حالا که امتحانو دادم و بیکارم ، روزها انقدر کش دار و سنگین شده که داره خفم میکنه.
دیشب و شبهای قبلش "آواز عاشقانه" چیور رو میخوندم. داستان ها در کمال سادگی  و بدون تنش روایت میشه و با یک نقطه اوج خفیف (در بعضی هم اصلا بدون نقطه اوج) به پایان میرسه ولی تاثیر عجیبی باقی میذاره. اینم رفت تو لیست داستانایی که نمیتونم بفهمم چطور این تاثیرو میذارن. از جهاتی فصای داستان ها شباهت به داستانهای سینگر میدن. اگه از سینگر و داستان هاش خوشتون میاد، اینو پیشنهاد میکنم.

*از" ماهی بزرگ"  ساخته تیم برتون

فلیکر گردی

تا حالا -فلیکر- نرفته بودم و حالا کلی ذوق زده شدم . فردا امتحان دارم و وقت ندارم عکسها رو اینجا آپلود کنم . زحمت کلیک کردن روی لینکها با خودتون!

رضا قاسمی نازنین ( از هودر)
دوتا خانم ژاپنی!