ماهی ها عاشق می شوند

وقتی تنهایی میروی سینما دیگه نمیتونی به همراهت بگی اینجا چی گفت؟ یااینجا منظورش چی بود؟ یا عجب منظره ای یا چقدر بد بازی می کنند یا دست کم یک لبخند تحویلش بدهی. کلاً نصف لذت سینما شاید از دست بره. ولی آخه هر چی هم باشه از ندیدنش که بهتره. نه؟
                                       
"ماهی ها عاشق می شوند" فیلم آروم و خوبی بود. و البته عاشقانه. مثلِ شب های روشن ولی مثل این یکی کامل نبود. یک چیز اساسی کم بود. دقیقاً نمی دونم چی. شاید بیننده رو زیاد درگیر نمی کرد. یا شاید شخصیت پردازی ها مشکل داشت، عزیز و آتیه رو اصلا نمی تونستی بفهمی، هیچ شناسنامه ای ازشون داده نمیشد. شاید بازی ها یکدست نبود، هرچی گلشیفته فراهانی انرژی میداد، آتیه انرژی میگرفت. یا شاید ریتمی که تو نماهای داخلی بود تو خارجی ها نبود، حتی بعضی از نماهای داخلی خونه با همون وضعیت قبلی ولی با دیالوگ های جدید چندین بار تکرار شد. ولی هرچی که بود، تو این قحط بازار فیلم خوب، چسبید. لوکیشن های داخلی خونه خیلی گرم و بادقت چینده شده بود. خاطره اش تا بعدها تو ذهن آدم باقی میمونه. مثل فیلمِ لیلا. اون نماهای داخلی خونه که یادتون نرفته؟  و تیتراژ شروع فیلم هم جالب و نو بود. کارِ مانی حقیقی و یکنفر دیگه. هرچی به ذهنم فشار آوردم یادم نیامد که دیگه کدوم تیتراژها رو کار کرده.

فیلم دیدن تو سینماهای مشهد، سینما با اعمال شاقه است. جالبِ که حتی با همین بیست سی نفری هم که فیلم اکران می شه انواع مزاحمت ها رو می تونی تجربه کنی . از بچه هایی که مدام در حال دویدن در سالن و روی اعصاب تو هستن، تا زنگ موبایل ( که قطع نمیشه و هر چند وقت یک بار تکرار میشه )و صدای خندیدن و حرف. تازه صدای خود سالن هم در حد فاجعه است. واقعا انگار تو تشت دارند حرف می زنند. و گاهی هم که دیگه شاهکار می زنند: حلقه های فیلم رو جا به جا پخش می کنند و هیچ کس هم نمیفهمه.


سو و شون رو خوندم و بلافاصله رفتم سراغ "جدال نقش با نقاش در آثار دانشور" نوشته هوشنگ گلشیری. که شامل نقدی بر سو و شون و یک مصاحبه پر و پیمون با سیمین دانشوره. مطلبی که از نقد کتاب گرفتم - و نه از خود رمان  - اشاره ای بود که به ایهامی بودن رمان کرده بود. این که اون خونه و باغ داستان اشاره ایست به کل کشور و بقیه اجزا  داستان هم هر کدوم ما به ازایی داشت که به تفصیل شرح داده بود. جالبِ.
اما مصاحبه. واقعاً جالب بود و  بیشتر به گفتگوی دو نفر آماتور می خورد که در باب درست بودن ذهنیاتشون درباره ادبیات بحث می کردن. اصلاً انگار نه انگار که هر کدومشون غول هایی هستن در زمینه کاریشون.

من اصلاً دوست ندارم - و عادت ندارم - که در حاشیه یا متن کتاب چیزی بنویسم. اما بعضی نکات یا صحنه ها هست که واقعا دلم نمیاد به اعتبار حافظه ام رهاشون کنم. یک نمونه اش این اشاره سیمین دانشور:
... گفتم تو چکار کردی که همدردی خواننده نسبت به این دو قاتل انگیخته می شود؟ جواب او فوق العاده بود. گفت: خانم، سوال خوبی کردی، این همدردی به دلیل دانش فراوانی است که شما نسبت به این دو ضد قهرمان پیدا می کنید.
یا این یکی:
گلشیری: خوب، پس چطور شما زبان کلیدر رو زبان موفقی می دونید؟
دانشور: چرا که زبان در خور محتوی است. در خور فضای خاصی که رمان در آن آفریده شده.
گلشیری: یعنی وقتی آدمها به این زبان صحبت نمی کنند، چطور می شود نثر توصیفشان این باشد؟ ببینید، توضیح بدم  و خیلی تکنیکیه قضیه. شما وقتی توصیف صحنه ای را می کنید که زری توش هست، با زبانی که زری به کار می بره خیلی متفاوت نیست. یعنی مقصودم این است که زری در دایره ای حرف می زنه که شما توصیف می کنید و آدم احساس چند دستی نمیکنه... درسته؟
دانشور: بله.

این روزها نوشتنم نمیاد. گاهی هم که دو سه خطی برای ثبت در تاریخ! می نویسم، بلاگ اسکای باز نمیشه.

دو سه تا نویسنده ایرانی بودن که همیشه از نخوندن داستان هاشون عذاب وجدان داشتم. یکیشون سیمین دانشور بود. دیروز مجموعه "به کی سلام کنم" رو خوندم و حالا هم دوباره سووشون رو دارم می خونم. این بار با دقت و حوصله بیشتر. خوشبختانه داستان ها اصلا سخت خون نیست، کتاب ها در دسترسه و قیمتشون هم کمه.

امروز از جمعه بازار کتاب یک جلد سووشون دست دوم رو به 1000 تومن،  سفرنامه مایاکوفسکی به آمریکا - به 250 تومن(!) و اشعار احمدرضا احمدی هم به 1000 تومن خریدم. مفته نه؟  

تاکسی نوشت

تاکسی نوشت ها رو یک ضرب خوندم، البته اکثرش رو قبلا خونده بودم ولی اینجوری کنار هم و روی کاغذ خیلی فرق داشت. چند تا چیز به ذهنم میرسه. اولاً تاکسی نوشت ها رو نباید مجموعه داستان دونست. در عین حال، فکر نمی کنم بشه بهش رمان یا داستان بلند گفت. دوماً وقتی تاکسی نوشت ها رو تک تک در وبلاگ آقای غیاثی میخوندم، نقش خود نویسنده -راننده اصلا به چشم نمیومد. ولی اینجا نه، اینطور نیست. اینجا بیشتر به نظر میاد که گفتگو با تمام این مسافران و انواع عکس العمل های پیش بینی شده و نشده راننده، مسیریه برای درک و شناختن راننده  . یه جور اطلاعات دهی غیر مستقیم از قهرمان داستان. سوماً یکی از جذلبیت های داستان هم زمانی وقایع داستان با زمان من خواننده بود. چیزی که تو نوشته نویسنده های وطنی اصلا وجود نداره.چرا که اغلب یا درگیر نوستالژی گذشته خودشونن و زمان داستان کلی عقب تر از حالِ ویا اینکه هر زمانی رو برای اتفاقات داستان می تونی در نظر بگیری و مشکلی پیش نیاد. چهارماً آوردن اون دوتا مسافر نوشت آخر کتاب دیگه زیادی بود و یه جورای به فضایی کلی کتاب ضربه میزنه. پنجماً هم این که یکی از زیباترین، موجزترین، و تصویری ترین تاکسی نوشت ها رو که قبلاً نخونده بودم،  با اجازه صاحبش میذارم اینجا. میتونین اینطور فرض کنین که این بار مسافر داستان خود شمایید!

مکان میدان فدرال، زمان یازده ونیم شب.
سمت راست رستوران چینی شی-هو. سمت چپ رستوران ایتالیایی روما. روبرو سمت چپ رستوران مکزیکی آل کترا. روبرو سمت راست سینما فدرال، فیلم پیانیست، آخریا اثر رومان پولانسکی. من درون تاکسی، چشم دوخته به آسمان ابری برلین، در انتظار مسافر.
شما کجا بودید و چه کار می کردید آن موقع ؟

برای مریم (۴)


خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری - سروش حبیبی

*********************************

- کجا لنی؟
- آنجا، میدانی، همانجا، خیلی دور. شاید یک چیز مطمئن وجود داشته باشد. باید یک جایی باشد که بشود به چیزی اطمینان کرد. جس...
جس گریه می کرد و در پرتو مهتاب، سر نورانی لنی را در آغوش می فشرد.
- حتما هست لنی. حتما هست. ولی خیلی مانده تا به آنجا برسیم.
-جس، باید چیزی در جایی باشد. آدم که نمی تواند توی یک ترومپت زندگی کند.
- بخواب عزیزم، بخواب.
- منظورم چارلی پارکر است. وقتی ترومپت می زند، آدم حس می کند که آن چیز وجود دارد. آدم آن را می شنود، می بیند که هست، دارد با آدم حرف می زند. وقتی چارلی پارکر توی ترومپتش فوت می کند، آدم احساس می کرد که دارد باز می شود... می فهمی می خواهم چه ...
- میفهمم لنی. بخواب، بخواب عزیزم، طفلک نازم. من هیچ وقت تو را تنها نمی گذارم. هیچوقت. تویی که اول مرا رها می کنی. نترس بخواب عزیزم. بخواب بچه نازم.
- جس، وقتی چارلی پارکر توی ترومپتش فوت می کرد... آدم احساس می کرد که... احساس می کرد که چیزی... دارد می افتد... چیزی... دارد از هم باز می شود... که چیزی توی آن هست ... میفهمی... میخواهم چه بگ...
- می فهمم چه می خواهی بگویی
- یک روز آنجا می رویم... دوتایی...
- حتما می رویم. لنی می رویم، میرسیم. بخواب، سرت را بگذار اینجا. آره،  همینطوری. آها. اینجا. حالا تو تمام زندگی منی.
- آنجا باید خیلی عالی باشد... همانجا که نمی دانم کجاست... یک جای دیگر ... میفهمی؟...
- می فهمم لنی. آره می فهمم منظورت چیست.
- آخر آدم که نمی تواند... توی یک ترومپت زندگی کند... جس، میفهمی... چه...

مرشد و مارگریتا


بعد از خوندن مرشد و مارگریتا یه چیزی به ذهنم رسید: چرا تا به حال هیچ داستانی که قهرمانش یکی از شخصیت های دست اول اسلام باشه - نوشته نشده؟ البته منظورم داستان با دید انسانیه، نه دید ماوراطبیعی. از بچگی چشم و گوشمون پر شده از توصیف آدمهایی که از وقت تولد، یقین داشتن به وجود خدا. بدون هیچ اشتباه، شک یا هر مشخصه انسانی. ولی این اون انسانی نیست که من میشناسم. انسانی که من میشناسم اِنقدر به چیزهای مختلف اعتقاد پیدا می کنه و اعتقادات رو محک میزنه تا یا به یقین برسه (که اینم حتی نمونه اش کمه) یا این که کلا بی اعتقاد میشه. کاری به درستی یا غلط بودن روایت های که از معصومین شده ندارم. فقط می خوام معصومین رو با مشخصات انسان هایی که لمسشون کردم، بفهمم. بدونم چجوری از این وسوسه رها شدن یا یقین آوردن. برای مسیح دوهزار سال طول کشید تا داستانی مثل آخرین وسوسه مسیح نوشته بشه. که در اون حتی تا آخرین لحظه های مرگ هم وسوسه یک زندگی آروم دست از سرش بر نمی داره. با این حساب باید ششصد سال دیگه صبر کرد تا این تعصب از بین بره و بشه اون کتاب رو خوند!

شاید بی ربط باشه اما این طرز تلقی از معصومین منو یاد فاصله گذاری میندازه. در این مدل داستان، نویسنده هی بهت میگه که آهای تو داری داستان میخونی و این فقط یک داستانه. در اینجا هم هی بهت میگن پیامبر انسان عادی نبود که بشه ازش با مشخصات انسان عادی حرف زد.با تو و این زندگی عادیت کلی فاصله داره.

با اینکه این همه وقتِ که میرم و میام، ولی بازم لحظه رفتن سختِ و برگشتنش خوشایند. جالبِ که موقع رفتن همیشه شبِ و اغلب سرده و سرماش تو وجودتو میلرزونه و انواع افکار احمقانه رو به ذهنت میاره. ولی وقت برگشتن صبح زوده که خورشید تازه می خواد در بیاد و هوا تازه است و خیابون ها خالیه و گاهی هم یکی داره خیابون هارو جارو میکشه و گرد وخاک هوا کرده. و پر چونگی راننده تاکسی از وضع خیابون ها و آب وهوا گرفته تا سیاست. بعد هم که گرمای پذیرنده خونه است. همه خوابن و فقط صدای تیک تیک ساعت ها از تو هر اتاقی میاد و اتاق خودت که مرتب و منظم، اتو کشیده، منتظرته.
 یعنی ممکنه یه روزی تمام این ها رو فراموش کنم؟

استعداد آقای ریپلی


من استعداد عجیبی در فهمیدن بقیه دارم، اما لعنتی در مورد خودم اصلا کار نمیکنه.

دو تا فیلم خوب


اگر اشتباه نکنم پارسال بازمانده روز رو خوندم. نوشته کازوئیشی گورو و ترجمه واقعا جالب دریابندری. کتاب خوبی بود و تا اونجا که یادم میاد پایان و کلا موضوعش خیلی روم تاثیر گذاشت. امشب فیلمش رو دیدم و فکر کنم اولین فیلمی بود که به اندازه خوندن کتابش ، از تماشاش لذت بردم. بخشی اش به خاطر بازی آنتونی هاپکینز بود و بخشی هم بازی اما تامپسون. بازی هاشون به دلم نشست!
یه فیلم خوب دبگه هم شهر خدا بود. اکیدا توصیه می کنم گیر بیارین. داستان یه محله از بوینس آیرس که غرق فساد و آدم کشیه. جوری که حتی بچه کوچولوهاشونم اسلحه دارن! فیلم پر از صحنه های کشتن و سکانس های خشنِ، اما نه مثل فیلم های تارانتینو. اینجا سطح واقعیتش خیلی ملموس و نزدیک تره. وقت کنم(!) دوباره می بینم.

یه فیلم خوب

ممنتو (memento) از اون دست فیلم هایی که خیلی از دیدنشون لذت می برم.* داستان متفاوت و جذاب (مردی که حافظه کوتاه مدتش رو از دست داده)، پرداخت و تدوین متفاوت** ، میزانسن های فوق العاده و پر از جزئیات. من به این نوع فیلم ها می گم "فیلم های حافظه ای" یعنی از دقیقه اول باید تمام جزئیات رو به خاطر بسپاری. بالاخره یه جایی به درد می خوره! همون تعبیر -دست مالی شدۀ- قطعات پازل. و البته یه چیز دیگه هم بود: تا آخر فیلم و حتی بعد از تموم شدنش نمی تونی تصمیم قطعی بگیری که بالاخره کجا ساخته تخیل لئونارد بود و کجا واقعیت.

*اگر به هم خونه ای سابقم می گفتم فلان فیلم خیلی توپه میگفت  اُُه اُه باز تو از این فیلم های قروقاطی دیدی؟
**تدوین بیست و یک گرم هم متفاوت بود ولی فرقشون در این بود که 21 گرم می تونست با یه تدوین عادی تری مثل عشق سگی ساخته بشه و به کلیت داستان ضربه ای وارد نشه - اما اینجا، این نوع تدوین کامل کننده داستان بود.