یک ضرب‌المثلی هست که می‌گه طرف حرفش نمی‌اومد، هی با قالبش وَر می‌رفت.
در حقیقت یکی از دلایل این‌جا نوشتنم این بود که به یکی نشون بدم چه احساسات، اندیشه‌ها و روح ِ پاک و زیبایی دارم. حالا اگر در کنار ِ اون یک آدم، بقیه هم پی به این افکار و مطالعاتِ مشعشعانه بردند که چه بهتر. زمان گذشت و گذشت و اون آدم و این نویسنده (هه نویسنده!) بیشتر به‌هم علاقه‌مند شدند. تا این‌که یک روز نویسنده‌ از خودش پرسید: "که چی؟ به کجا می‌خواییم برسیم؟" یکی جواب داد "بی‌خیال بابا، بگذار همین دو سه روزُ خوش باشیم، مگه بقیه چی کار می‌کنند؟" ولی یکی دیگه در جوابش گفت... دقیقاً نمی‌دونم چی گفت. و همین‌طور این بحث ادامه پیدا کرد تا این‌که نویسنده و اون آدم تصمیم گرفتند رابطه‌اشون رو قطع کنند.
خب، همه‌ی این‌هارو گفتم که بگم تازه امشب فهمیدم که این دلیل ِ وبلاگ نوشتن رو رسماً از دست دادم.
دلیل دیگه‌ی نوشتن هم صرفاً ناراحتیم از فراموش کردن کتاب‌ها بود. وقتی این‌جا ازشون می‌نویسم، دیرتر فراموش‌شون می‌کنم و این‌جا برای من حکم مرجعی رو پیدا می‌کنه که هروقت خواستم بدونم درباره‌ی فلان کتاب چه فکری می‌کردم،   بتونم بهش رجوع کنم. در این زمینه هم چند وقتیِ که کتابی جذبم نکرده و نخوندم که درباره‌اش بنویسم. یا قطبِ N من ضعیف شده و یا قطبِ S کتاب‌ها. امیدوارم نمایشگاهِ کتاب دوباره سرحالم بیاره.

این یعنی چی؟ جون مردم وقت نمی‌کنن رمان رو بخونند پس خلاصه‌اش کنیم؟ انگار نقاشی دو دردو متر پیکاسو رو در ابعاد یک در یک سانت چاپ کنیم با این استدلال که چون بزرگه همه نمی‌تونن ببینن.
 شرمنده ولی خبر از این چرندتر نشنیده بودم.
+
 این نوشته رو بخونید. کمی تا قسمتی دچار افسردگی شدم!

 انسان بودن هامان اگر که انسانیم از اندیشه هامان است، در اندیشه هامان  است، در برداشت هامان به ماخذ انسانى از زمانه مان و خصلت و اعمال همزمانه هاى دور یا نزدیک. این ها را گاهى روشن نمیبینى، یا نمیبینى، گاهى از ضرب عادت گاهى از پشت عاطفه، گاهى از بس که نزدیکى، گاهى هم از این مدرسه تا با هم. جزئیات نزدیکت است اما جا براى دیدن مجموعه نیست، جا براى اندکى عقب رفتن تا بهتر تمام را به یک نگاه ببینى. اما در مجموعه است که تصویر را با ربط بین اجزائش میتوانى دید. وقتى که توى کوچه هاى تنگ شهر میگردى حد نگاه تو، سد نگاه تو دیوارهاى نزدیک اند. از پیچ هاى کوچه به جز جزئى از کوچه هیچ نمیبینى، طرح شهر را که دیگر هیچ. اما برو تا بالاى گلدسته، یا روى تپه ها و کوه هاى مجاور یا، بهتر، از هواپیما نگاه بینداز، از نقطه اى فراتر از آن راه تنگ پیچ در پیچ، از ارتفاعى فراخور چشم انداز، از یک دیدگاه مسلط- آنوقت ربط میان کوچه ها و ساختمان ها را بهتر و دقیق تر مشخص در ذهن ضبط میکنى و میسنجى.
زمانه کوه مسلط به شهر یادهامان است، این شرط که بالاى آن باشى، که چشم بسته نباشد به پرده عواطف و عادات؛ یا از پشت شیشه هاى رنگى عینک نگاه نیندازى- عینک هاى بستگى هایت، پیشداورى هایت...

...در تاریخ یا در تاریکی‌های سنت جستجو کردن تنها برای حذر از کثافت و گمراهی باید باشد، تنها به خاطر پرهیز از تکرار نادرستی‌ها، و نه ستودن و دل بستن به یک قدیس یا قلدر، یا قالتاق و جستن یک چاله به ظاهر دنج تا خود را به آسودگی در آن بیندازی برگردی به امن کاهل بطن و رحم تا بگویی به خانه‌ی خاص خود رسیده‌ام دیگر. خانه این دنیاست. هرکجای این دنیا...
*****
نوشته‌ها‌ی بالا قسمتی از نامه‌ی شخصی یک هنرمنده. قدرت قلم رو حس می‌کنین؟ آیا اسم این هنرمندِ یاغیِ هشتاد و خورده‌ای ساله قابل حدس هست؟!

عطر سنبل عطر کاج

الان، در کمال صحت عقلی(!) می‌تونم بگم برای بار دوم به ایرانی بودنم افتخار می‌کنم. بار اول وقتی بود که "همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها" رو خوندم. توضیح اضافه‌ای فکر نکنم لازم باشه. اما بار دوم (وقتی بود که اورانیوم رو غنی سازی کردیم؟ عققق) همین نیم ساعت پیش بود:
عصری تو کتاب‌فروشی امام وقتی داشتم جلوی قفسه‌ها این پا اون پا می‌کردم، آخه من هروقت می‌رم کتاب‌فروشی دستشوییم  می‌گیره،  چششم خورد به "عطر سنبل عطر کاج" و کتاب رو برداشتم و ورقی زدم. یادم آمد سایت بی‌بی‌سی چیزی راجع به این کتاب نوشته بود. اما از طرف دیگه بی‌بی‌سی اغلب به کتاب‌هایی می‌پردازه که یا یه جورایی سیاسی هستن یا تاریخی، موضوع‌هایی که هیچ علاقه‌ای بهشون ندارم. نگاهی به قیمت کردم: دوهزار تومان. و همون استدلال همیشگی: پول رو به این ندی به چی می‌خوای بدی؟ موقع پرداخت پول فروشنده گفت ظهر یکی آمده دنبال این کتاب،  هرچی گشتم پیداش نکردم. و حالا که ساعت دو شبِ و خوندن کتاب تموم شده نمی‌تونم خوشحالی‌مو از این‌که این کتاب الان دستِ من ِ پنهان کنم. در مورد این کتاب هم، مثل بقیه‌ی کتاب‌هایی که دوست دارم، فقط احساسم رو می‌تونم بیان کنم. و این‌که چقدر خوش‌حالم که نویسنده‌ی کتابی که دوستش دارم یک ایرانیِ. این رو هم باید اضافه کنم که من نه احساساتِ ملی دارم و نه مذهبی و احتمالاً تحت تاثیر این کتابِ که احساساتِ ناسیونالیستیم گل کرده و  برای بار دوم به ایرانی بودنم افتخار می‌کنم! خب، فکر کنم به جای تمام این چرندیات می‌تونستم بنویسم:

خانم فیروزه جزایری دوما واقعاً مرسی!

پی‌نوشت: ببخشید، دیشب جَوزده بودم مشخصات کتاب رو نگفتم:
 ‌ کتاب یه جور بیوگرافیِ از یک دختر ایرانی مهاجر ِکه همراه خانواده‌اش، سی و هفت و هشت سالِ پیش به آمریکا مهاجرت می‌کنه. داستان از هفت سالگی نویسنده شروع می‌شه و تا چند سالِ اخیر ادامه داره. کتاب شامل خاطراتِ مستقلِ از همِ که با طنزِ عالیِ راوی روایت می‌شه. این کتاب رو فکر نکنم بشه جزو ادبیات مهاجرت شمرد چون کتاب اصلاً برای چاپ در آمریکا و به زبان انگلیسی نوشته شده. نمی‌تونم بگم این کتاب از نظر ادبی خیلی برجسته است. بیشتر جذابیتِ موضوع، تیزبینی و زبان ِ طنز ِ راویِ که باعث می‌شه مورد توجه قرار بگیره. در هرصورت من این کتاب رو به هزارتا از اون کتاب‌های به اصطلاح ادبی که نویسنده‌های داخلیِ خودمون می‌نویسند ترجیح می‌دم.
عطر سنبل، عطر کاج/فیروزه جزایری دوما/مترجم: محمد سلیمانی نیا/نشر قصه-۸۴/۱۹۲صفحه-قیمت ۲۰۰۰ تومان
+ نگاهی به کتاب عطر سنبل عطر کاج در بی‌بی‌سی (اگر این صفحه رو به خاطر فیلتر نمی‌بینید، همین‌جا بگید تا براتون ای‌میلش کنم)

این کنار موزیک گذاشتم، از این به بعد هم اگر مرتب آن‌لاین بودم سعی می‌کنم هفته‌ای یک بار عوضش کنم. چند وقتی بود می‌خواستم این موزیک رو اضافه کنم اما حوصله‌اش نبود تا امروز که یکی که نگرانش بودم زنگ زد و خانواده‌ای را از نگرانی رهانید و انرژی مثبت داد و این هم نتیجه‌اش!

پی‌نوشت: با تشکر ویژه از میثم خان noword.

این بحث سقط جنین، بحث جالبی شده. فقط یک نکته برای من خیلی عجیبه، که چطور کسانی (به خصوص خانم‌ها) معتقدند که نباید جنینی رو که آینده‌ی شومی (از دید گوینده البته) در انتظارشه به دنیا آورد. یعنی حق حیات رو از یک نفر سلب می‌کنن چون فکر می‌کنن اگر این‌جوری به دنیا بیاد و در پرورشگاه و به هزار مکافات بزرگ بشه، در آینده فقط بدبختی می‌بینه. اینجا این سوال برام پیش میاد که فرق شمای تصمیم گیرنده برای زندگی یک انسان و اون پدر یا شوهر متعصبی که به‌جای دختر/زنش تصمیم می‌گیره، چیه؟

بی‌خواب در اینترنت

وای وای، چقدر این بلاگ اسکای با اون کیکِ "تولدت مبارک" دوست داشتنیه!
+
افکار ِ من از زبانِ ملکوت: مشهد را انگار کوچک می‌بینم. آن قدر بزرگ نیست که آن سال‌های جوانی و شیدایی در آن قدم می‌زدم. شاید همان روزها هم کوچک بود و این من بودم که غوطه‌ور در خود بودم و ز کار همه غافل. آدم‌هایی که این‌جا هستند گویی اگر جای دیگری باشند، حس و حالی دیگر و رمق و رونقی تازه می‌یابند. هرگز نمی‌توانم تصور کنم که بار دیگر بتوانم مقیم این شهر غم‌گرفته شوم. نه، این‌جا را عاقبتی نیست.
+
یک دقیقه در این سایت بچرخید تا احساس کنید بازیچه‌ی دست استاد "ولند" قرار گرفتید.

یک شوخی دیگه هم هست که خیلی برام مهمه و می‌گن مال گروچو مارکسه. اما فکر می‌کنم ریشه‌اش برمی‌گرده به کتاب فروید درباره‌ی شوخ‌طبعی و رابطه‌اش با ضمیر ناخود‌آگاه. الان براتون می‌گم: هیچ‌وقت نمی‌خوام عضو انجمنی باشم که آدمی مثل من رو به عضویت می‌گیره.
وودی آلن (ع)

ایشی گورو

دو سه ماهِ قبل که مشغول خوندن "وقتی یتیم بودیم" نوشته‌ی "کازوئو ایشی گورو" بودم،  قصد داشتم از این کتاب و نویسنده اینجا بنویسم. ولی کتاب اِنقدر ضعیف تمام شد که بی‌خیالش شدم. دیشب سینما  چهار فیلمِ  "بازمانده‌ی روز" رو که بر اساس کتاب همین نویسنده ساخته شده بود رو پخش کرد و این بار دیگه تصمیم گرفتم بنویسم.
ایشی گورو متولدِ ژاپن ِ ولی از شش سالگی در انگلیس زندگی کرده و رمان‌هاش رو به انگلیسی می‌نویسه. من فقط  دوتا رمان ازش خوندم. اولی "وقتی یتیم بودیم" با ترجمه‌ی خوبِ مژده دقیقی. یک داستان تقریباً کارآگاهیِ که در زمان بین دو جنگ می‌گذره. تعریف و تمجید از این رمان رو زیاد شنیده و خونده بودم (به خصوص در روزنامه شرق) ولی حوصله و صبر فراوونی می‌طلبه خوندن این کتاب مضاف بر این‌که آخرهای داستان به نظرم حوصله خود نویسنده هم سر می‌ره و رمان یه جورایی سَمبل می‌شه.
اما رمان دوم "بازمانده‌ی روز" با ترجمه‌ی دریابندری. خود رمان، رمان قابل قبول و خوندنیِ که حتی دو سه بار هم می‌شه بازخونی‌اش کرد. اما نکته‌ای که مورد نظر ِ من ِ ترجمه‌ی محشری که دریابندری کرده. لحن غالب در این داستان لحن مضحک و رسمی پیش‌خدمتی است که یک عمر ناچار بوده است در دایره زبان خشک و بی‌جانی که بیرون رفتن از آن در حد او نیست حرف بزند*. خب همین‌جا به نظر می‌رسه که ترجمه‌ی این رمان باید چیز ِ مضحکی از آب دربیاد، اما چاره‌ای که دریابندری پیدا می‌کنه هم جالبه: مشکل در پیدا کردن صدایی بود که بتواند جانشین صدای روای داستان بشود، و من به این نتیجه رسیدم که چیزی بسیار نزدیک به این صدا از لابه‌لای سفرنامه‌ها و مکاتبات و خاطرات دوره‌ی قاجار به گوش می‌رسد*. و بالاخره این‌که ترجمه‌ی داستان با این شگرد اصلاً بیرون‌زده و جلبِ توجه‌کن(!) نیست و ای کاش ما سه چهارتا مترجم دیگه مثل نجف دریابندری داشتیم. 
یه جایی هم خوندم ایشی گورو برای نوشتن "بازمانده روز" (یا برای گذران زندگی) چند وقتی در قصر باکینگهام کار می‌کرده. کتاب‌های دیگه‌ی گورو هم مثل این‌که چاپ شده: منظره پریده رنگ تپه‌ها و هرگز رهایم نکن .
 
*از مقدمه‌ی کتاب  

+

در ضمن فکر کنم این رو هم لازمِ بگم  که: جواب دوستانی که در کامنت‌ سوال می‌کنن رو همون جا می‌دم.

                                       

3 سی دی شامل کلِ آلبوم‌های پینک فلوید و tangerine dream   رو به قیمت 4000 تومان خریدم. یعنی تقریباً 4 دلار. اگر فرض بگیریم که عصاره و دلیل زندگیِ افراد این دو گروه به وجود آوردن این آلبوم‌ها باشه اون وقت می‌شه نتیجه گرفت که قیمت دلیل وجودی این انسان‌ها 4 دلار بوده! هوم، ارزون ِ نه؟